هر وقت ببینم کاری ازم یا از مغزم ساخته نیست، ببینم حوصلهی حتی موسیقی رو
هم ندارم، اگر توسط مزاحمان خانگی احاطه شده باشم، اگر نخوام جواب تماس یا
اساماس فوری فوتی کسی رو بدم، اگر دستام بیاد که جلوی گذر سریع وقت رو
نمیتونم بگیرم، به تحویل کاری سر ساعت نمیرسم، به سر قرارهای دوستانه
نمیرسم یا نمیخوام برسم، از چیزی یا کسی عصبانی ام و چیزی یا کسی نیست که
عصبانیتام رو سرش خالی کنم، ذله ام و ناچار ام لب فرو بندم!، احساس
بیچارگی و بدبختی بهم هجوم آورده باشه و یا به هر دلیل تحت فشار ذهنی باشم
میگیرم میخوابم. این اصلاً ربطی به این نداره که مثلاً از دیشباِش یا از سر
صبحاِش حتی تا لنگ ظهر خوابیده باشم یا حتی بیشتر یا حتی نه.
از زمانی که
یادم میآد خواب مُسَکن غلیظی برای من بوده. این جور زمانها مثل غرق شدن در
آب در خواب غرق میشم. میخوابم به امید کاهش درد و مرض، گرفتن یک انتقام
شخصی و خفیف از طرف، تغییر ناگهانی در اوضاع، بیخیال شدن مته به خشخاش
چسبانها... بهبود وضعیت و از همه متعالیتر؛ پایان خلقالساعهی دنیا.
No comments:
Post a Comment