یکی دیگه از چیزهایی هم که دهن رو صاف میکنه مقولهی شادی ست. آیا شادی فرمول داره؟ آیا فقط طبق اون فرمول میشه شاد بود؟ من نمیفهمم مردم از جون خودشون چی میخوان. به چی میگن شادی اصلاً، و اگر شادی اون چیز تحفه و رقتانگیز و
مهوعی ست که میگن، و صرفاً در قر و گوگوش و دوغ و شکم خلاصه شده... چرا و چطور بدون
این که خسته و دلزده بشن دائماً میخوانش؟
مثلاً بیشتر نامههایی که به شبکهی من و تو فرستاده میشه خواهان بیشتر شدن برنامههای شاد، توجه برنامهریزان به شاد کردن دل مردم آریایی و غمزدهی ایران، انتشار شادی... و امثال اینها ست. متأسفانه یا خوشبختانه، ولی در عین حال عاجزانه و ملتمسانه درک نمیکنم.
هر دفعه میریم جنگل سیسنگان از اول مسیر تا آخرش پسرای پیژامهپوش با آستینرکابی وَ دخترای موزرد و لبصورتی میبینم. اون قدر شباهت بالا ست که انگار این جمعیت همه از یه کارخونه در اومده باشن. از آدمای این گروهها یکیشون یه گوشه داره کباب باد میزنه و بقیه ولو شدهن روی پشتی و هر گروه هم بلا استثناء یه ضبط کناردستشون گذاشتهن یا در ماشین رو باز گذاشتهن تا ضبط ماشین بخونه. ضبط و کاسِت تو دل طبیعت؟ توی اون جنگل بینظیر و لب دریا و کنار صدای امواج؟ واقعاً چه معنایی داره و غیر از رواننژندی چی رو میرسونه؟ همه هم تو سیسنگان شهرام شبپره و شهرام صولتی گوش میدن و اوج غم! رو در گروههایی شاهد هستیم که شاهرخ پلی کردهن. گویا اون جا فقط در همین حد میطلبه.
مثلاً بیشتر نامههایی که به شبکهی من و تو فرستاده میشه خواهان بیشتر شدن برنامههای شاد، توجه برنامهریزان به شاد کردن دل مردم آریایی و غمزدهی ایران، انتشار شادی... و امثال اینها ست. متأسفانه یا خوشبختانه، ولی در عین حال عاجزانه و ملتمسانه درک نمیکنم.
هر دفعه میریم جنگل سیسنگان از اول مسیر تا آخرش پسرای پیژامهپوش با آستینرکابی وَ دخترای موزرد و لبصورتی میبینم. اون قدر شباهت بالا ست که انگار این جمعیت همه از یه کارخونه در اومده باشن. از آدمای این گروهها یکیشون یه گوشه داره کباب باد میزنه و بقیه ولو شدهن روی پشتی و هر گروه هم بلا استثناء یه ضبط کناردستشون گذاشتهن یا در ماشین رو باز گذاشتهن تا ضبط ماشین بخونه. ضبط و کاسِت تو دل طبیعت؟ توی اون جنگل بینظیر و لب دریا و کنار صدای امواج؟ واقعاً چه معنایی داره و غیر از رواننژندی چی رو میرسونه؟ همه هم تو سیسنگان شهرام شبپره و شهرام صولتی گوش میدن و اوج غم! رو در گروههایی شاهد هستیم که شاهرخ پلی کردهن. گویا اون جا فقط در همین حد میطلبه.
به خدا، به پیر، به پیغمبر
گیج ام، گیج این مردم. بالاخره من نباید اندازهی یه ارزن مردم مملکتام
رو درک کنم؟ چرا این جوریه؟ من چیزیم ئه؟ اینا چیزیشون ئه؟ چرا به چشم
من این جریان از احساس طبیعی انسانی اینقدر دور ئه؟
داداشام هر دفعه میگه: "بابا مردم میخوان یه روز "شاد" باشن"... و من همچنان این جمله رو درک نمیکنم و عاجزانه به دنبال معنای "شاد" و "شادی" ام.
داداشام هر دفعه میگه: "بابا مردم میخوان یه روز "شاد" باشن"... و من همچنان این جمله رو درک نمیکنم و عاجزانه به دنبال معنای "شاد" و "شادی" ام.
دیگه رفتم تا ته سیسنگان با پای پیاده تا بلکه سکوتی پیدا کنم و صدای باد و موج و هوایی چیزی به گوش برسه و خانومهایی که آفتابه بهدست دارن کنار درختای کهنسال خزبسته و تنومند وَ در جوار توالتهای کثیف عمومی کون بچه میشورن دیده نشن. بعدِ چند دقیقه گروهی همراه با "الهی قربونت برم، که هیچ کسی مثل تو نیست" اومد بغل گوشام مستقر شد و لازم به گفتن نیست که غرق در "شادی" بودند.
پیشبینی بنده این است که دیری نمیپاید که مردم در حالی که خواهان شادی بیشتر هستند، از فرط شادی پارهپوره بشوند و پخش بشوند روی در و دیوار.
عالی بود
ReplyDelete