پارسا گفت بیا
قایمموشک بازی کنیم گفتم نمیشه تو خونه. این نوعی ورزش هوازی و مناسب
فضاهای باز اه. گفت چرا خوب هم میشه من میتونم برم تو کابینت تو یخچال
زیر میز تو بیای پیدام کنی. گفتم باشه بازی کنیم ولی کابینت و اینا نه، جای
دیگه قایم شو. من وسط آشپزخونه رو به گاز وایسادم به شمردن اون رفت قایم
شد. همه جا رو گشتم پیداش نکردم ولی صداش که گفته بود بیا، از سمت اتاقا
اومده بود. وقتی بالاخره دیدمش، دیدم تو اتاق خواهرم درست وایساده بود رو
به در، تو کنج دیوار پشت میزتوالت، و کلهش پیدا بود. بار اول که اتاق رو
چک کرده بودم اون منو دیده بود ولی من ندیده بودمش چون داشتم پایین رو نگا
میکردم و رو زمین و روی تخت دنبالش میگشتم. بهترین نوع استتار رو اجرا کرده بود.
یه جایی راحت و آروم وایساده بود و خودش رو خم یا مچاله نکرده بود و چون
میز همقد خودش بود فک کرده بود کامل پنهان شده. نگام بهش افتاد دیدم
لبخندزنان و با نوعی نگرانی فوقالعاده دیدنی زل زده به من و داره بیصدا
میخنده. گفتم دیدمت و صدای خنده هم اضافه شد. گفت حالا تو قایم شو. رفت تو
آشپزخونه درست جایی که من وایساده بودم وایساد و ده بیست سی چل کرد. رفتم
تو اتاق کناری که برقش خاموش بود و وایسادم پشت در.
صداشو میشنیدم که داره حرفای من رو تکرار میکنه. یه نگاهی تو هال انداخته بود و میگفت خب این جا که نیست... این جا م که نیست. اتاق وسط رو گشت گفت این جا م که نیست. رفت اتاقام رو نگا کرد و چون پیدام نکرد تعجب کرد، گفت ای بابا این جا م که نیست. صدای در حموم اومد. بعد معلوم بود ناامید شده چون با این که صدای من از این طرف رفته بود که گفته بودم بیا، دوباره رفت تو هال وَ شنیدم که داره تو دستشویی رو نگاه میکنه. بعد منو صدا زد گفت کجا ای؟ برای این که نترسه و فک نکنه ناپدید شدهم بلند گفتم بیا من این جا م. باز اومد طرف اتاق و این دفعه برقش رو روشن کرد. چیزی ندید، برقو خاموش کرد، رفت دوباره سراغ اتاقای دیگه. گفتم پارسا من این جا م و دستامو از پشت در دراز کردم که ببینه. یک کم طول کشید ولی بالاخره دست منو دید و اومد پیدام کرد.
گفت حالا دوباره من قایم میشم. بهش گفتم دیگه فقط همین یه بار. رفتم خم شدم رو میز آشپزخونه سرمو گذاشتم رو دستام، چشم گذاشتم شمردم. مطمئن بودم میره درست سر جای من پشت در اتاق وای میسه. یک کم نمایشی دنبالش گشتم و بعد رفتم سر وقت اتاق برقو روشن کردم. رفتم پشت درو نگا انداختم دیدم پشتش به من اه و روش رو کرده به سمت کنج اتاق. با این که برقو روشن کرده بودم انگار متوجه نشده بود من اومدهم یا شاید هم عمداً واکنشی نشون نمیداد که پیداش نکنم. بچهها فک میکنن وقتی چشماشون رو میبندن کسی اونا رو نمیبینه و تا وقتی چشما بسته ست اونا قایم میمونند.
هر بار از پشت که میبینمش داره راه میره یا یه جا وایساده دلام ضعف میره و میخوام بپرم همون جوری از پشت بغلش کنم ولی گفتم میترسونمش. آروم تق تق زدم به در. یهو بر گشت و جیغ کشید. جیغش به راحتی نمرهی بیست رو از من سختگیر میگیره. همزمان با جیغ زدن میخنده، حتی چشماش هم میخنده و اگر ترسی هم در کار باشه ظاهراً ازش لذت میبره ولی درواقع جیغش پیازداغ ماجرا ست. دهنش رو تا آخر باز میکنه و نمیدونم از چی ولی یه چیزی تو جیغ زدن هست که حسابی ازش کیف میکنه. به امید شنیدن همین جیغ هی میآد ما رو میترسونه ولی ما آدم بزرگا خوب میدونیم اگر جیغ بزنیم چه گندی از آب در میآد... ولی اون مثل باقی بچهها جیغش خندهی پرصدا ست، آدم هم گوشش کر میشه هم عمیقاً شاد میشه.
برای این که محکمکاری کرده باشم و جلوی ترسهای احتمالی رو در آینده بگیرم گفتم هر وقت قایم میشی روت باید به سمتی باشه که از اون جا ممکن اه پیدات کنن. نباید پشتت به بیرون باشه. یه جوری قایم شو که کسی رو که داره میآد پیدات کنه ببینی.
همچنان میخندید، گفت یه بار دیگه قایم شو، دیگه آخرین بار اه. رفت مثل من سرشو گذاشت رو میز آشپزخونه یه پاش هم گذاشت جلوی اون یکی پاش شمرد. این دفعه رفتم پشت دیوار آشپزخونه وایسادم و شمردنش که تموم شد و پرسید حالا بیام؟ گفتم بیا. دنبال صدا اومد. پاورچین اومد جلو گفت خب این جا رو ببینیم. گردنش رو به قول خودش مدل گردنزرافهای آورد جلو منو دید. دستاشو زد به کمرش گفت ئه این جا بودی؟
صداشو میشنیدم که داره حرفای من رو تکرار میکنه. یه نگاهی تو هال انداخته بود و میگفت خب این جا که نیست... این جا م که نیست. اتاق وسط رو گشت گفت این جا م که نیست. رفت اتاقام رو نگا کرد و چون پیدام نکرد تعجب کرد، گفت ای بابا این جا م که نیست. صدای در حموم اومد. بعد معلوم بود ناامید شده چون با این که صدای من از این طرف رفته بود که گفته بودم بیا، دوباره رفت تو هال وَ شنیدم که داره تو دستشویی رو نگاه میکنه. بعد منو صدا زد گفت کجا ای؟ برای این که نترسه و فک نکنه ناپدید شدهم بلند گفتم بیا من این جا م. باز اومد طرف اتاق و این دفعه برقش رو روشن کرد. چیزی ندید، برقو خاموش کرد، رفت دوباره سراغ اتاقای دیگه. گفتم پارسا من این جا م و دستامو از پشت در دراز کردم که ببینه. یک کم طول کشید ولی بالاخره دست منو دید و اومد پیدام کرد.
گفت حالا دوباره من قایم میشم. بهش گفتم دیگه فقط همین یه بار. رفتم خم شدم رو میز آشپزخونه سرمو گذاشتم رو دستام، چشم گذاشتم شمردم. مطمئن بودم میره درست سر جای من پشت در اتاق وای میسه. یک کم نمایشی دنبالش گشتم و بعد رفتم سر وقت اتاق برقو روشن کردم. رفتم پشت درو نگا انداختم دیدم پشتش به من اه و روش رو کرده به سمت کنج اتاق. با این که برقو روشن کرده بودم انگار متوجه نشده بود من اومدهم یا شاید هم عمداً واکنشی نشون نمیداد که پیداش نکنم. بچهها فک میکنن وقتی چشماشون رو میبندن کسی اونا رو نمیبینه و تا وقتی چشما بسته ست اونا قایم میمونند.
هر بار از پشت که میبینمش داره راه میره یا یه جا وایساده دلام ضعف میره و میخوام بپرم همون جوری از پشت بغلش کنم ولی گفتم میترسونمش. آروم تق تق زدم به در. یهو بر گشت و جیغ کشید. جیغش به راحتی نمرهی بیست رو از من سختگیر میگیره. همزمان با جیغ زدن میخنده، حتی چشماش هم میخنده و اگر ترسی هم در کار باشه ظاهراً ازش لذت میبره ولی درواقع جیغش پیازداغ ماجرا ست. دهنش رو تا آخر باز میکنه و نمیدونم از چی ولی یه چیزی تو جیغ زدن هست که حسابی ازش کیف میکنه. به امید شنیدن همین جیغ هی میآد ما رو میترسونه ولی ما آدم بزرگا خوب میدونیم اگر جیغ بزنیم چه گندی از آب در میآد... ولی اون مثل باقی بچهها جیغش خندهی پرصدا ست، آدم هم گوشش کر میشه هم عمیقاً شاد میشه.
برای این که محکمکاری کرده باشم و جلوی ترسهای احتمالی رو در آینده بگیرم گفتم هر وقت قایم میشی روت باید به سمتی باشه که از اون جا ممکن اه پیدات کنن. نباید پشتت به بیرون باشه. یه جوری قایم شو که کسی رو که داره میآد پیدات کنه ببینی.
همچنان میخندید، گفت یه بار دیگه قایم شو، دیگه آخرین بار اه. رفت مثل من سرشو گذاشت رو میز آشپزخونه یه پاش هم گذاشت جلوی اون یکی پاش شمرد. این دفعه رفتم پشت دیوار آشپزخونه وایسادم و شمردنش که تموم شد و پرسید حالا بیام؟ گفتم بیا. دنبال صدا اومد. پاورچین اومد جلو گفت خب این جا رو ببینیم. گردنش رو به قول خودش مدل گردنزرافهای آورد جلو منو دید. دستاشو زد به کمرش گفت ئه این جا بودی؟
http://www.boredpanda.com/funny-children-hide-and-seek/
ReplyDelete