یک ساعت است که بچهها دارند با سر و صدا توی
کوچه
برف را بازی میکنند
یک وانت سفید چرک توی راه شیری تازه کشفشده
لِنگ میزند
کمی... نه، کاملاً به غرب متمایل است
و دارد یکی به صورتهای فلکی اضافه میکند
بچهها بیحوصله و منتظر، عبور مزاحم و خندهدارش
را نگاه میکنند
همین که یکی در دیدرَس قرار میگیرد
یکی دیگر، در گوشاش صدای نفسهای پیش
از پرتاب یک گولّه برف میآید
توی فیلمها و قصهها همیشه اول صداش میآد: "علی
بگیر که اومد"
ولی در واقعیت هیچ فریاد وَ هشداری نیست
علی هنوز نگاش به اون وانته ست،
که چشم و ابروش پر از برفک شده
در یک لحظه خودش را باز مییابد
و دیگر بیخیال تماشای پهلو گرفتن وانت-روکِشدار
در یک کوچهی تنگ میشود
تا وانتی کتابهایاش را خالی کند و بخواهد
دوباره مسیر را بر گردد...
علی خیز بر داشته که تلافی کند
و بچهها فرصت دارند آخرین تکهی پانخوردهی برف
کمعمق دیشب را
که درست روی رأس الجدی نشسته
گولّه کنند
No comments:
Post a Comment