دیروز بدترین اتفاق ممکن افتاد... عموم زنگ زد. شاید
از آخرین مکالمهمون نیم قرن میگذشت. از آخرین دیدار که قطعاً یک قرن گذشته بود. اول
شماره رو نشناختم و بر نداشتم ولی دوباره زنگ زد و از صدای زنگ خوردن تلفن معلوم
بود طرف هر کی هست اصرار داره و تا جواب نشنوه دستبردار نیست. بر داشتم گفتم الو،
گفت الو. گفتم الو بفرمایید، گفت الو فلانی تو ای؟ گرخیدم ولی به غریبهای که اسم
من رو میدونست گفتم آره. گفت من ام عمو. وه که چه مکالمهای بشه. ئه عمو شما این؟،
آره من ام عمو جون. ئه، آره. خب؟، خب. به نظرم رسید صادقانه بگم این مکالمه داره
عذابام میده. شما بزرگی کن قطع کن ولی ترسیدم فک کنه شوخیم گرفته و روش باز شه.
شروع کرد احوال پرسیدن و من هم شروع کردم ردیف کردن ِ نمیدونمهام، هر کدوم با یک
لحن متفاوت. فلانی چطور اه؟ نمیدونم (ولی به شما چه؟) اون یکی چطور اه؟ نمیدونم
(نه جدی به تو چه؟ اهمیتی داره واسهت؟) بابا کجا ست؟، بابای تو یا من؟، حالا، خب اولی
همون روزا مرحوم شده و دومی رو عقرب گزیدتاش... دیگه مردونه بگو به تو چه ما م
بفهمیم.
ما به این عموم که تنها عمویی اه که تو تهران
داریم لقب بیکارالدولهی دیلمی داده بودیم یعنی برادر خوشقریحهم داده بود. به
اون عموم که از شهرستان زنگ میزد بیکارالدولهی کفلمی / Kaflami میگفتیم. این عموم خیلی رو اعصابمون
بود. وقتی مث بابام بازنشسته شد هر روز سر ظهر زنگ میزد. تلفن رو میبردیم پایین
و میرسوندیم به بابام که کاپوت رو زده بود بالا و تا کمر خم شده بود تو ماشین یا
با بهترین لباسش رفته بود زیر ماشین چکینگ وَ دستاش رو روغنی کنه، تا بتونه دمار
از لباس و حرص مامان در بیاره... وَ بعد بیکارالدولهی دیلمی کارش چی بود؟ ولادت با
سعادت فلان امام رو تبریک میگم داداش. عید فطر مبارک داداش. طرف شما نونخشک رو
کیلو چند میبرن داداش؟ پشت گوشام زگیل در اومده گفتم در جریان باشی داداش. یه
روز بریم خروس بخریم داداش.
همیشه هم این طور نبود که اسم فک و فامیل میآد
همصدا عق بزنیم. راستش چرا همیشه همین بود. شاید مشکل ما ایم ولی من از
هشت نه سالگی که بازی با شاسکولای هم سن و سال خودم رو به کناری نهادم و مطالعه و هنر رو بر گزیدم فقط به سیلی
زدن به گوش دخترعموهای خنگ و پررو و وقیحام فکر میکردم که کاری جز سیاه سفید
کردن تلویزیون رنگیمون، روسری سر عروسکام کردن وَ گم کردن مداد رنگیا و پاستلهای
بیزبون من نداشتن. یه بار کوچیکترینشون رو دور از چشم مامانش تو تله گیر
انداختم و زدم تو گوشاش. گفتم وسایل نقاشی من رو کجا انداختی؟ گفت پشت یخچال.
کشیده رو خوابوندم و اون هم عر زد... اهم... ولی در کل مردم موفق شدهن با موفقیت
"وانمود" کنن که نه یکباره و خودخواسته بلکه کم کم به این سمت کشیده شدهن
که "بهتر هست همدیگه رو نبینیم، والله این طور راحتتر ایم". هر جا میشینی
کسی لب به سخن باز میکنه و میگه رفت و آمدا کم شده، (کم شده که کم شده. به درک
سیاه که کم شده) حق با شما ست زری خانوم جون. خب میفرمودین...
مامان من سالی یه بار به خالهم اطمینان قلبی میده
که هیچ تنفر یا ناراحتی در بین نیست. آبجی والله ما دوست داریم مهمون بیاد بره، ما
بیایم بریم... ولی این بچهها پای فامیل رو از خونه بریدهن. پای ما رو از خونهفامیل
رفتن بریدهن. ما رفت و آمد دوس داریم.
آری، چنین است نازلی. بچهها به صف وایسادهن با
کفگیر و مایتابه و کارد آشپزخونه تا به محض ورود مهمون، رو سرش گونی بکشن و پاش رو
قلم کنن. به خالهم مینگرم و با تصور این که چه پایی میشه ازش برید و قلم کرد لبخندی
جنایتکارانه میزنم.
تمام تقصیرها متوجه بچهها ست. اگر دست پدر
مادرای ایرانی باز بود بچههاشون رو به جرم بیعلاقگی به رفت و آمد کسشر خانوادگی
میکشوندن دادگاه لاهه.
مهمونیای ایرانی هنوز هم پوچ و رنجآور اند؟ من
سالها ست بیاطلاع ام. ماه رمضونا مسابقه بود کی اول دعوت کنه. هر شب افطار یه جا
بودیم. تنوع و لطف این گردهماییهای مسخره چی بود؟ حتی غذاها همه یه جور، عین هم. گاهی
برای تنوع همین عمو دیلمی قطعات خرما رو داخل شلهزرد میریخت تا ترکیب جدید درست
کنه و از بار خفقان کم بشه. از اول ماه رمضون میدونستیم یه روز هم نوبت ما میشه.
مبلها رو جمع میکردیم یه گوشه روشون رو میکشیدیم. خونه رو مثل مسجد خالی و مسطح
میکردیم و سفره بزرگا رو در میآوردیم. یه فامیل گمنام داشتیم که از شهریار با
کامیون شخصی میاومدن. اون قدر بچه و دوماد و عروس و نوه داشتن که فقط تو خاور جا
میشدن و اگر از ورودی حیاط تونل انسانی درست نمیکردیم و حواسمون نبود همون چار تا
درخت پیزوری باغچهمون زیر قدوم مبارکشون صاف میشد. تا میرسیدن باید مینشستن
دور سفره چون دیگه جا نبود. دور سفره میخوردن و میپاشیدن و هرهر کرکر میکردن و
راجع به سفرهایی که هیچوقت شکر خدا جور نشد همگانی بریم حرف میزدن. داداش اتوبوس
بگیریم بریم فلان جا؟، که چی بشه؟... خیر این طور نگو. بهترین ایده ست. اجازه بدید
وقتی همهتون سوار یه اتوبوس اید بفرستیمتون تو دریا وَ در پسزمینهی این پایان
باشکوه هم دستهای مرغ دریایی به هوا بر میخیزن.
صداقت و درستی و گرمایی یافت نمیشد. نمیفهمم تداوماش
چه معنی داشت؟ لولیدن یک سری آدم با نام فامیلی مشترک یا تبار همانند، بدون هیچ
درکی از هم یا علاقهای به هم. نه حرف و فکر جدیدی، نه خوش گذشتنی. رفتارها مزورانه و دروغین. تمایلات ِ بیربط، نشانهگان
مبهم (سلام رخدادیها)، خطکشیهای مسخره. تظاهر به چیزی که نیستی نمیشی و نمیخوای
هم بشی. کسانی که باهاشون گریهمون هیچ خندهمون هیچ. کسانی که همدیگه رو فهم نمیکنن.
فقط اسم هم رو میدونن. فلانی فرزند فلانی که نسبتاش با من این اه و میخوام به
حول و قوهی الهی روزی بیاد که سر به تناش نباشه. سنت زورمون کرده تصور کنیم که فامیل
و مهمون رو حتماً باید دوست داشته باشیم، اعضای خونوادهمون رو باید بپرستیم در
حالی که کاملاً برعکس... اونایی که دوستشون داری و دوستشون میدونی باید مهمونات
باشن. اونایی که باهاشون حرف داری واسه زدن و تو رو درک میکنن نه فک و فامیلی که
زائدههای خلقت اند و فقط اگر جریانی به نفعشون باشه سر و کلهشون پیدا میشه.
اصلاً عشق وَ زیبایی و اعجازش به کنار، تنفر
قدیمیترین حس بشری اه ولی دائم میخوایم نفیاش کنیم تا کامیونیتیها صدمه نبینند. آخر
چرا؟ به آرکیتایپها بنگرید. جون من بنگرید... مثلاً قابیل از اولش هم از برادرش
نفرت داشت. (حالا شما کوتاه بیا مریم جون)
به جایی رسید که متوجه شدم عموم داره به شکل
هیستریکی میخنده. رسم هست این جور موقعا پشت تلفن حال تک تک افراد خانوادهی مقابل رو بپرسی
و بیخودی مطمئن بشی آیا به تازگی زاییدهن یا حامله شدهن؟ در کل چه غلطی میکنن
در زندگانی؟ باید اسم بیاری که یعنی اهمیت میدی و اسماشون یادت مونده. "پردهی
ظاهر" میگن بهش که به اعتقاد ما تنبلا آسونترین راه این اه که بدریش.
احوال هیچکس رو نپرسیدم حتی زنعموم. به من چه خب؟ مگه من خدانکرده فضول ام؟ فقط در جواب میگفتم نمیدونم وَ
همچون علی که سر کفار را، سر دشمنان رو همچون خیار مینداختم. گفت نمیدونی؟ خبر نداری؟
گفتم نه ندارم. من هم خندهم گرفت. گفتم عمو، جون تو من از هیچکس خبر ندارم. فقط
خودم رو تا حدی اطلاع دارم. خودش رو جمع کرد گفت تلفن داداشات رو داری؟ تو دلام
گفتم آهان یه نقشهای واسه اون بیچاره داری پس. شماره رو دادم و از بند مصاحبت
رهیدم. آزاد شدم و پرزنان به پشت کامپیوتر بر گشتم. این هزینهای بود که باید میپرداختم.
No comments:
Post a Comment