داشتم کار میکردم و همزمان آزار میدیدم. فقط
به تموم کردن فکر میکردم. این تنها چیزی ست که موقع کار کردن بهش فکر میکنم؛ حتیالامکان
خوب تموم کردن. "اجبار" داشت با چاقو روم خط مینداخت. رندهم میکرد
روی اسپاگتی خلقت (خب حالا استاد توصیفات)... خیر، استاد گفتگو/غرغر
درونی از تهران.
هر زمان کاری رو انجام میدم که پول توش اه یا به
خاطر مزدش اون کارو میکنم هر لحظهش نسبت به خودم نفرت میورزم وَ از طرفی خوشحال
ام که با این کار خودم رو آدم فرودستی فرض کردهم که پول در زندگی براش مهم اه، ریختن
غذا در شکم براش مهم اه، ناچار اه خرید کنه... مثل باقی مردم.
واقعیت رو کاری ندارم که چی هست، چون مسئله برام
این اه که؛ چی "حقیقت" نیست؟ زمانهایی که توی تصورم مثل باقی مردم میشم
از خودم بدم میآد ولی حظ میبرم. دچار خودآزاری نیستم ولی به نظرم این هم راهی اه
برای فهم یا یادگیری یا "انجام عمل" بر روی یه چیز زشت و بزرگ و لغزنده
به نام زندگی که اصولاً اون قدر سولید و سخت اه که با کلی عذاب و تنش بهش رسوخ میکنن
چون مثل هوا جاری نیست تا با کمترین تکاپو به درون بکشناش. واسه خودش حرکتی اه و
باید گاهی و بیشتر از گاهی بهش پرداخت... ولی در عین حال این زمانها رو جزیی از
زندگی واقعی خودم نمیدونم. زندگی واقعی گوش دادن به موسیقی، به سکوت، خیره شدن به
روبرو وَ انجام هر کاری اه که فقط چون دوستاش دارم انجاماش میدم، فقط چون میخوام.
عشگ واگعی یعنی همین که هر وقت میخوام برم سراغاش و هر بار میرم سراغاش همون
جا باشه؛ پذیرنده و زیبا و بیخیال.
کار ِ پولی چیزی ست که میآد از کنار من رد میشه، مثل
ماشینی که رد میشه و چند ثانیه توش نگاه میندازم. کارفرما رو مدل یه بوزینهی به پول و
مدارج عالی رسیده میبینم که داره در ازای بیارزشترین چیز دنیا که اون قدر
دستمالیشده و پست و ناچیز و نکبت اه که اصلاً نباید وجودش مهم میبود، باید
باهامون زاییده میشد و مثل پستان پستانداران خیلی عادی و بیدلیل به تن بشر دوخته
میشد... بهم دستوراتی میده و ازم بهرهکشی میکنه ولی من بوزینگیش رو به روش
نمیآرم و به خودم میگم کار برا کار. از این طریق پیش خودم شایستگی و برازندگی
پیدا میکنم ولی ناظر بیرونی شاید من رو با نظافتچی اشتباه بگیره چون کاری که
صرفاً برای پول باشه هر چی باشه یک چیز بیش نیست؛ حمالی، وَ لباسکارها هم همیشه به
هم شبیه اند و رو جیباش ذکر نشده هنرمند.
وقتی مشغول کاری باشم که به کار عملی تعبیر میشه
و با دست انجام میگیره دیگه هیچ چی متوجه نمیشم. دنبال خوردنی نمیرم، توالت نمیرم
وَ اگر تنفس عملی ناخودآگاه و خودکار نبود و میشد فراموشاش کرد حتی نفس هم نمیکشیدم
تا خط کج نره. اغلب در این جور موارد در محل موردنظر بهم لقب "بندهخدایی که
چیزی نمیخوره" میدن. همه از روی ساعت میرن غذاشون رو میخورن، حتی در
کمال تعجب تو جای غریبه چایی دم میکنن و تو لیوانای ناآشنای پر از میکروب چایی میریزن
و با قندای کثیفی که دست همه بهشون خورده میرن بالا، ولی من فاقد هر نوع احساس
بشری میشم و هیچ جایی جز خونهای که تمیزکاریش دست خودم باشه یا آدماش رو بشناسم
پا تو توالت نمیذارم. موقع کار لزومی هم برای خوردن و ریدن احساس نمیکنم. کار عملی
تمام روزنههام رو مسدود میکنه و تا معده به قار و قور نیفته نمیفهمم ساعت جلو رفته.
اخلاقام هم این جور وقتا مثل یه موش آبکشیده ست که خاله پیرزن راش داده تو خونه تا
کنار بخاری خودش رو خشک کنه. هر کسی میتونه ازم کار بکشه چون وقتی دست و چشمام
کار میکنه چیز دیگهای مهم نیست. بهم بگو فلان چیز رو بساز میسازم. شمشیر بده
دستام بگو میترسی؟ نمیترسم چون اصلاً ترس چی هست؟ وقت میگیره؟ من کار خودم رو دارم باید تندی تموم کنم برم. پس بیا این شمشیر
سامورایی رو بگیر برو برام خیار پوست بکن. میکنم، کنسرت ساسی میبرم.
میگم بذار هر کاری میخوان ازم بکشن چون من دو
روز دیگه به اقلیم پادشاهیم بر میگردم ولی این بدبخت بیچارهها که رو ساعتِ بیدار
شدن و صبحونه و ناهار و چایی تنظیم شدهن تا آخر عمر همین بدبختایی که هستن میمونن
و هی فروتر میرن. تا آخر عمر شکیل و بدذات و بدمزه باقی میمونن مثل کلوچههای
شمال. سفت میشن مثل سنگ، از درون میپوسن ولی از ریخت اولیه نمیافتن... ولی حالا برو کیکشکلاتیای
بلژیکی رو ببین. وقتی میرسی به وقت خوردنشون باید با قاشق از تو پاکت جمعشون
کنی اما وقتی میذاری تو دهن از شدت تأثر اشک از چشمات جاری میشه. شاید این طور
باشه که هیچکس به اندازهی کسی که کاری رو جدی میگیره عبث بودناش رو نمیبینه و
سعی نمیکنه خودش رو از ورطهش بیرون بکشه، چون کشش رو اون قدر قوی حس میکنه که
چارهای جز فرار نداره. اونی که توت نِشسته سعی میکنه هشدار بده که نرو با کله بیفت توش، هضماش کن و
دفعاش کن. عنا... خب نمیشه. سیاهچاله ست و میکشه تو. پس بیخیال، ولاش کن بگیر بخواب. شاید وقتی خواب بودی زمین پکید و راحت شدی. اگر دستام به اون عموزادهای که اولین بار از درخت اومد پایین میرسید...
# کارگران جهان متحد شوید
No comments:
Post a Comment