فکرها برام حجم دارن، قیافه دارن. چیزهایی که به
یاد میسپرم یا قرار هست به یاد بسپرم شکل و فرم مادی به خودشون میگیرن، از اون
مدلی که تو دست میآد و فشار و حرارت معینی به پوست میرسونه و بافت قابل تشخیصی
داره. خیلی فیزیکی پا میذارم تو تصاویری که تو سرم میبینم و بعد به اطراف میچرخم.
گاهی اون قدر سریع اتفاق میافته که با همون روسری مانتو پا میذارم تو تصویر و
فرصت نمیشه لباس عوض کنم. از جلو و عقب فکره رو برانداز میکنم و دیگه مطمئن میشم
که یادم میمونه. غافل از این ام که فکر ثابت نیست و دائم جاش رو عوض میکنه یا
ممکن اه باد بیاد و بلندش کنه و از آشیان پرش بده. اولین بار این رو زمانی به
روشنی فهمیدم که در دروازهی ورودی خواب وقتی هنوز کمی هوش باقی مونده بود تا
بتونم غلت بزنم چند تا صحنه دیدم و ناگهان یه شوک بزرگ بهم وارد شد و خواب از سرم
پرید. به خودم گفتم ئه من این تصویر رو بیش از یک میلیون بار دیدهم. اون قدر دیدهم
که به اندازهی صورت مادرم برام آشنا ست ولی چرا وقتی بیدار ام یادم نمیآد؟ بعد
از تمام این بارها که اول خواب دیدماش، کجای مغز قایم میشه که هرگز در بیداری به
نظرم نرسیده؟ و چرا این قدر مغموم و سیاه؟
یه بار دنبال جملهای میدوییدم وَ چه مذبوحانه.
انگار دنبال هواپیمایی که از زمین بلند شده بدویی و بخوای بهش برسی... در حالی که
میدونی فرصت از دست رفته و اگر کسی در اون حال تو رو ببینه به خوبی پی به بدبختیت
میبره و دل میسوزونه. پای جیمیل دست به کیبورد نشسته بودم و واجب بود که یادم
بیاد ولی جمله پشتاش رو به من کرده بود. وقتی با تجسم مواجه ای قضیه این نیست که
به مغزت فشار بیاری تا چیزی یادش بیاد. تجسم اون جا ست با فاصلهای نزدیک یا دور وَ
فشار به مغز هیچ کمکی نمیکنه چون دیگه دست سلول و نورون نیست. مسئله این میشه که
بتونی بری به تجسم برسی ازش جلو بزنی تا صورتاش رو ببینی. روی مرتعی به رنگ سبز
روشن میدوییدم تا ببینماش. مثل ابر در فراز بود و هر لحظه فاصلهش بیشتر میشد.
سایهش روی دشت افتاده بود ولی اون قدر زاویهش نسبت به من حاد بود که هر چی وسط بدو بدو نگاش کردم
نتونستم بخونماش. هی تو دلام میگفتم وای وای داره میره، تندتر بدو. همهی سعیام
رو کردم ولی نرسیدم. آخرین لکهی سایه هم محو شد. به چیز محکمی نخوردم ولی حس میکردم
که به انتهای دشت رسیدهم و جا نیست که جلوتر برم. جمله پروازکنان درست از شمال
غربی سرم خارج شد. خودم رو میدیدم که در شمایل یه آدمک بدبخت سیاهپوش راه رفته رو
بر میگشت و حتی حواساش نبود از اون منظرهی زیبا لذت ببره.
No comments:
Post a Comment