سرم که به خنکی بالش میرسه اغلب این جمله از
ذهنام میگذره و من از روی نقشی که جلوی چشمام میندازه میخونماش؛ چه روزگاری
بر من گذشت. معنای این جمله رو جور دیگهای نمیتونم به بالش و تشک و دیوارهای
اتاق منتقل کنم. میخوام یه جوری باشه که درک کنند و فقط سر تکون ندن، یه انرژی یا
شعاعی بفرستن که من بتونم مصرفاش کنم و به یه زخمی بزنم. کلمهی روزگار احتمالاً
به دلیل وجود آرایهی "گا" به خوبی منظور آدم رو میرسونه. وقتی میگی
روزگار یاد یه کشور میافتی، یه منطقه، و فوجی انسان علیل که روزهاشون رو نمیگذرونن
بلکه روزگار از اونها میگذره.
به نوری که از زیر در اتاق میآد نگاه میکنم.
لامپ راهرو رو همیشه روشن نگه میداریم و نور خفیفی خودش رو به آستانهی درها میرسونه.
جای جای ِ خونه رو لامپ کممصرف زدیم و فقط هر جا رو کار داشته باشیم روشن میکنیم
چون "منابع انرژی محدود اند" ولی اگر راهرو رو روشن نذاریم در مسیر
توالت رفتن میخوریم به مبلها و دردمون میآد. چشمامون کور اند و نور کم هالوژنهای فوق کممصرف و حتی بیمصرف ورودی
آشپزخونه کفایت نمیکنه مبل به اون بزرگی رو ببینیم. از اون جایی که طراح
دکوراسیون و مقصر اصلی این جور مسائل من ام پس از چند مورد شکستگی اعلام کردم چراغ راهرو روشن میمونه
ولی برای معضل کوتاهی سقف باید بر گردید به سال 57 و خِر مهندس ساسونیان رو بگیرید،
با این حال اعضای بیدادگاه خانواده اعتقاد دارن من سقف رو یه کاریش کردهم که
اومده پایین.
به نور نگاه میکنم و به ناجی فکر میکنم. میبینم
اگر موسیقی نبود، با وجود آب و غذا و تخم مرغ و پیاز قطعاً سالها پیش مرده بودم. شاید اثری فیزیکی ازم میموند ولی
دیگه خودم نمیموندم وَ اگر کسی صدام میزد احساس موجود بودن نمیکردم تا بتونم
جواب بدم. موسیقی چیزی بود که من رو زنده نگه داشت. لوس و رویایی به نظر میرسه
ولی حقیقتاً واقعیت داره. موسیقی بود که هلام میداد به سمت خودم و هر کاری که میکردم.
موسیقی بود که همیشه میموند، حرف میزد یا من رو میبرد بیرون. موسیقی میگفت فکر کنم
یا راه برم. منظورم اون ژانری نیست که از پنج سالگی روش بالا میآوردم و مناسب
مجالسی بود که با بوی گند ادکلنهای آبگوشتی در هم آمیخته بود. شاید اونها
"لازم" بودند و باشند. حتماً لازم اند برای عق زدن و سبک شدن سر دل، ولی موسیقی برای من یک
"لزوم" یا برانگیزانندهی قِر یا اعتیاد یا سر و صدا نیست، موتور حرکت
جبری ست. اون طور "جبر"ی که مثلاً باعث عطسه میشه و هیچ جور نمیتونی
جلوش رو بگیری نه این که تازه فکر کنی چی کارش کنی. موسیقی اگر هم هنر است هنری غضبناک است، و بخش رحمان و رحیمی از
همون روزگار. اون التهابی ست که آدمهای باذوق ملتهب تبدیل به آوا میکنند تا گوش ما
بتونه اونا رو بشنوه، نوعی آتش سردنشونده یا آفتاب همیشه تابان. اون التهاب شاید یک
جور خردهجنایت است، یا تیرگی... چون هدف روشنی نداره و میتونه آسیب بزنه. مثل کائنات تپنده
ست. موسیقی خدا ست و همون روشی رو داره که هر خدایی داره. نوازش و پذیرش، فترت، عقوبت، و بعد دوباره پذیرش و بندهنوازی... بالا پایین، بالا پایین، بالا پایین.
قسم به خرمالو و کیوی که هر چند یه روزی میمیرم ولی تا حالاش این طور زنده موندهام.
No comments:
Post a Comment