اومدیم سر کلاس و یهسره رفتیم سراغ برگههای جزوهمون
منگنهشده و ورقخورده روی نیمکت... سمت چپ بالا، یهوری یه منگنه میکوبی و بعد از همون جا تا میندازی و ورق میزنی. عجیب نیست؟ پس به چی میگی عجیب سوسن جون؟ آره تو یکی حتماً باید هیولای دوسَر ببینی. کلاس تموم شده بود و ما تمام مدت جای دیگهای مشغول
بودیم ولی لحظهی آخر اومده بودیم کاغذامون رو بر داریم. استاد رله بود و حتی چپ
چپ نگاه نمیکرد شاید هم میکرد. قدمزنان با یارو استاده تو حیاط سنگفرش ِ طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم راه میرفتم. یکی دو تا کاغذ کوچیک از بین کاغذام افتاد ولی
گفتم ولش کن حالا وسط حرف زدن این که نمیتونم خم شم بر دارم بعداً میآم بر میدارم.
رسیدیم پشت در آهنی نردهای و متوقف شدیم. روبرومون اون ور جادهی مایل، اول دشت، یکی
از عجایب سندبادی رو میدیدیم که فقط تو سفرای محیرالعقول به قلب درهای در یکی از
جزایر خالی از سکنهی هند قدیم و ناموجود میشد دید، همونایی که بخوای نزدیکشون بشی یه عقاب
غولآسا میآد گازت میگیره یا قلوه سنگ پرت میکنه تو سرت، یه جور چیزی که انگار همیشه اون جا بوده ولی تازه ببینیش...
یه مسجد عظیم تو دل کوه کنده بودن، جایی برای سجده کردن به جانب عظمت. کوه مثل یه اژدهای سنگی از پشت دستاش رو آورده بود و بنای زمردین رو
تو بغل گرفته بود. معلوم بود از گنبدخونه به اون ور غرق سنگها شده. سه چار تا
ورودی کامل و گنبد، با یه طاقیمانند بلند یهتیکه اون وسط که رنگ کاهگل بود و استاد
ضمن دیتیل گرفتن از طاقی، کنار گوش بنده متذکر شد: این پشت نداره و همون طور که میبینین این قسمت کلاً ورودی
نداره، جزو تزیین کار بوده.
اندکی پیش از این که نور تیز آفتاب از پشت ابرا بتابه و
نور و سایه رو مدل اسالم به خلخال روی تن دشت به هم ببافه، نم بارون زده بود به
کاشیهای فیروزهایش که کنار سنگهای خاکستری شده بود مث دریای آبیزنگاری منجمدی وسط کوه.
اون قدر زیبا که چشمام داشت در میاومد و قلبام کنده میشد. پیش خودم میگفتم گوهرم رو آن سوی
جادهی خاکی یافتهام (با صدای ژاله علو). نگاه کردم دیدم دانته (احتمالاً اسم مستعار) که با من کلاس رو پیچونده بود اون ور در
نردهای وایساده. دستاش رو دراز کرد که من رو بگیره از لای نردهها بکشه بیرون. دست
رو گرفته بود میکشید ولی راهی به بیرون نبود و کسی هم اون جا از طبعاً و طبیعتاً
حرفی به میون نمیآورد... میکشید شاید که بشه. حالا من هم معذب جلوی استاده، گفتم
الان پیش خودش فکر میکنه وقت گیر آوردهن واسه دستمالی در ملأ عام... هی اون بکش
هی من کنش استاد واکنش، دیدیم فایده نداره و علناً به لمس کردن رو آوردیم. با خودم گفتم یعنی توش هم میشه
رفت؟ توش هم با ابزارشون کندهن و خالی کردهن؟ عجب چیزی... حالا مگه باورم میشد که این بنا یکپارچه ست مثل
شیرینی پنجرهای و از ساروج و چسبکاری استفاده نکردهن؟... هی به خودم میگفتم میدونی بخوای از توی همچون حجمی
یه اثر یکپارچه ولی توخالی در بیاری یعنی چی؟ مثل این که میکل آنجلو یهو میزد به سرش میگفت حالا که موسای اسیر رو از تو دل سنگ در آوردهم و وقت هم که دارم... بذار موسی رو با برش لیزری مشبک کنم توش هم (قاعدتاً با لیزر) یه فیل در بیارم، مشتری میپسنده.
دید نمیتونه من رو بیرون بکشه و دست از تلاش
کشید ولی یه دستاش رو نرده مونده بود بعد دمغ و بیحوصله با کون خودش رو کوبوند زمین. گفتم خب
تنهایی برو عکس هم بگیر... در جواب من خیره شده بود بهم داشت کف داخلی کفش وینتیج طلایی معصوم رو که بعد از مذهبی شدن لج کرد با جوراب توریا و کاپشنهای لوکساش برد انداخت تو سطل سر کوچه میلیسید. میخواست
خاطرات رو پاک کنه و هر چی التماس کردم نگهش دار من بزرگ شدم بپوشم قلب سنگیش
نرم نشد. حتماً باید اون چار تا ضربدر پهن و باریک و بند سگکداری که به چه قشنگی میافتاد دور مچ پا نصیب آشغال جمعکنا میشد. حالا این گرفته بود دستاش پاشنهی طلایی بلند و باریکاش رو هی میکرد
تو حلقاش در میآورد و بعد زبون خیس رو میکشید تو کفش... اون طلایی مات و خفه و بهاندازه. استاده خدا میدونه چی فکر میکرد؛ بابا اینا چه هَوَل و مریض
اند... بهشون نمیاومد. رفت حراست رو خبر کنه (الکی).
به خودم گفتم ما که فعلاً بیرونبرو نیستیم، برم کاغذام رو
از رو زمین بر دارم. بعداً بدو بدو تا ایستگاه و تو اتوبوس و خوابآلود و کوها اون دور پیدا و عِطر گازوییل هم با نسیم التیامبخشِ دود دزدکی از پنجره اومده بود تو که به سرم زد که بابا، یه کم بیشتر تلاش میکردی. اصلاً شاید در قفل نبود، یه امتحان کردی؟ ان شاء الله فردا شب...
No comments:
Post a Comment