اون زمونایی که برف هنوز رو تمام نقاط شهر میبارید
و تحت انحصار پولدارا و بالانشینا در نیومده بود گاهی پیش میاومد که صبح با صدای
بارش نرم و مکررش روی تودههای سفیدی که ساعتهایی که تو خواب بودیم صرف ساختنشون
کرده بود بیدار میشدیم. یه صدای خفه ولی قابل شنیدن. بعضی شبا که قبل از خواب باریدن برف شروع شده بود هی وسطای خواب بلند میشدم میرفتم پشت
پنجره ببینم چقدر نشسته. اگر میدیدم خوب و حسابی نشسته و همچنان داره میباره و
دونههاش خشک و مصمم اند خوشحال میشدم و با خودم میگفتم آفرین آبکی نیست، این برف میشینه. توی تاریکی کوچه نور زرد و کمرنگ چند تا
چراغ روی سفیدی عظیماش افتاده بود. یه بار دیدم یه گربهی تک و تنها داره روی
برفی که سر دیوارها نشسته رقصکنان و آروم راه میره. همه چیز یکدست بود و تنها
چیزی که تو کل منظره یکدستی رو به هم زده بود رد پای گربه بود. این تصویر هم به
تصاویر خیالیم از فرار وَ تصادفاً رسیدن به شهر تاریکی که هر گوشهش یه زن سر یه تشت
نشسته و جمجمهی آدمیزاد میشوره اضافه شد. اون زنا م شیطانی نبودن و بالاخره میشد
از دستشون در رفت. رختشورهایی بودن که تو گازرگاه گیر افتاده بودن. من حتی یکی دو
بار تو شستن و خشک کردن کمکشون کردم و آخرش هم رقص تشت کردیم با هم. کارت که تموم
شد آب تشت رو خالی میکنی و بعد سر و ته میکنی و آبی که زیر لبهی بیرونیش جمع
شده مثل بلور ازش میریزه. بعد دوباره مثل چتر میگیری بالای سرت و این بار بلورها
خیلی ریزتر شدهن. رقص رو تا جایی ادامه میدی که دیگه بلوری از لبهی تشت نیفته.
همون جا پشت پنجره فهمیدم تو نزاع باستانی و
ازلی گربه و پرنده من طرف گربهها م چون برعکس ظاهر و کارهاشون موجودات رومانتیکتری
هستند و حتماً نیاز نیست بلبلی چهچه بزنن و پنج صبح زا به راهمون کنن تا بفهمیم
طبیعت و طلوع خورشید و روز نو رو دوست دارند.
اگر برفه اون قدر سنگین نبود که تو اخبار شبکه
یک اعلام کنن فردا مدارس تعطیل اند، برف مدرسه رفتن رو راحتتر میکرد... راحتتر نه،
راحت میکرد. میشد فکر کنی مدرسه رفتن یه جور بازیگوشی یا تمرد اه یا یه سفر پریوار.
سیندرلا رو ندیدهم ولی تو خیال من اتفاقات اصلیش توی روزای برفی افتاده. چطور میشه
بدون وجود برف پرنسس شد؟ اگر کالسکهای هست که قرار اه دختر خاکسترنشین رو به کسی
برسونه قطعاً باید زیر برف اون مسیرو بیاد. حتی اگر کسی آمار میگرفت میدید روزای اون
طوری بچهها بیشتر دل به درس میدن، شاد اند و وسطای درس سؤالات کلیدی میپرسن و
اشتیاق آموختن دارن.
تا هنوز میتونستم و سینوس مینوسام سر جاشون بودن، وقتی برف میاومد میرفتم
سرم رو میکردم توش و چند ثانیه نگه میداشتم و وقتی حسابی یخ میکردم و بینیم سِر میشد میاومدم بیرون. بعد فکر میکردم چقدر فداکارانه دارم
خودم رو از عشقاش تبدیل به قندیل میکنم وَ بعد برای مظلومیت شوقانگیزم در برابر برف محبوبام
دل میسوزوندم. وقتی دوربیندار شدم هر بار هر ساعتی از شبانهروز میاومد میپریدم
بیرون تا از برف و هر چیزی که برف روش نشسته یا خیساش کرده، هر چی روی برف خط
انداخته، هر نوری که برف باعثاش شده عکس بگیرم.
یه دختره بود تو مدرسه، اسمش سحر بود. اون روزا تصمیم داشتم موقع کارگردانی فیلم
سیندرلا نقش سیندرلا رو بدم به اون. از همون قدری که از جلوی مقنعهش بیرون بود میدونستم
موهاش تیره و بلند و صاف اه و فرقاش رو وسط باز میکنه. صورتش سفید و بیضیشکل و
پُر بود و با بینی باریک و لبهای کوچیک شده بود عیناً مثل نقاشیهای رنسانس، قدش
هم از باقی دخترها بلندتر. هر سه سالی که با هم یه مدرسهی راهنمایی میرفتیم تا میدیدماش تو
ذهنام فیلماش رو میساختم. فیلم از این جا شروع میشد که سر خیابونمون یه کالسکهای
که با نیهای بلند و خمیده درست شده بود تو تاریکی منتظر سحر بود. توی تاریکی فقط
نئون مغازهی پردهفروشی روشن بود و ما میتونستیم بخونیماش: پرده کرکره موکت.
یهو برف شروع میکرد به باریدن و نشستن وَ کم کم فضا از سفیدی برف روشن و روشنتر میشد. از دور سحر رو
میدیدیم که یه شنل کلاهدار سفید بلند پوشیده و موهاش هم از دو طرف ریخته جلو.
داره با عجله میآد به کالسکه برسه. بر خلاف انتظار شما عزیزان دو تا کفشاش سر جاشون اند. تو این فیلم کفش مسئلهی ما نیست. نوک دماغش قرمز و چشما پر آب میآد میرسه و میشینه تو کالسکه و فیلم همین
جا تموم میشه. میشه صحنههای قبلی و بعدی رو از کارتونها و فیلمهایی که به نام
سیندرلا ساخته شده بر داریم بچسبونیم به این سکانس. بالاخره این همه فیلم ساختهن...
باید یه جایی به درد بخوره.
No comments:
Post a Comment