با تیپ مورد پسندم تو خونهی دلباز و نورگیر و قشنگام
راه میرفتم و هی نگام میافتاد به تزیینات قاجاری و کاغذ دیواریهای عتیقه که این
طرف اون طرف رو زیبا کرده بودن. قرمز لاکی و نقش ترمه و نارنجی و نور ردشده از پشت
شیشههای رنگی و پردههای روشن، بی اون که جلوی راه رو بگیرن یا منحرفام کنن خفیف
و پیوسته از کنار چشمام وارد میشدن، مثل دلگرمی دادن. کیفام رو انداختم رو دوشام و با اتکا به تصویر دیوار آجری خیساش از وسط
درختای حیاط رد شدم و از در چوبی اومدم بیرون. میدونستم کوچه و محلهمون در لندن
واقع شده ولی وقعی بهش نذاشتم چون تو کوچهباغ تنگ دو تا پسربچهی خودمونی با توپ
پلاستیکی بازی میکردن. از دور اومدم و نزدیک شدم.
طبق معمول رسیدم به ساحل. امیدمون که رفیق
ناخوشیها ست و هر وقت خوشی بمیره میآد، شلوغبازی کرده بود باز... داشت بلند میخندید
و آب میپاشید به مردم. آه مردم مردم، مردم ِ فقط خوشگلا باید برقصن و مردهها
باید خاک بشن، که همه جا هستند و به هر خوابی رنگ قهوهای واقعیت میزنند. رو به
آسمون با رخت و لباس خوابیدم تو ساحل تا با موجها رفتم جلو. مثل همیشه مسئول بازی
شد و دستام رو گرفت انگار خودم چلاق ام (که هستم هم ولی خودم بلد ام). با پاش موج
بزرگی فرستاد سمت ساحل. مثل برق از کفش و دمپاییمون دور شدیم.
بیا، کارت همین بود؟
داشتم فکر میکردم بگم چه خوب شد ریش گذاشتی ولی خودم بلد ام، که مثل باااااد افتادیم. گفتم ای بابا باز چالهی هوایی؟ با نیش باز اشاره کرد خره معلق بزن پشت سرت رو نگاه کن...
بیا، کارت همین بود؟
داشتم فکر میکردم بگم چه خوب شد ریش گذاشتی ولی خودم بلد ام، که مثل باااااد افتادیم. گفتم ای بابا باز چالهی هوایی؟ با نیش باز اشاره کرد خره معلق بزن پشت سرت رو نگاه کن...
اندکی صبر کرد تا ببینه خودم بلد ام یا نه... سر رو از عقب خم میکنی تا
دنیای وارونهی پشت سرت رو ببینی. دیدم ئه داریم آبشار نیاگارا رو در مینوردیم. آبشارش
ته نداره وگرنه بیشتر از چارده ثانیه طول نمیکشید تا همین الان.
مثل معجزه که
چون استمرار داره تموم نمیشه و فرود نمیآد ولی چه عجیب که به ذرات هوا فیکس شده.
هشتگهای این مقال: #علمی / #برق و باد / #خودم بلد بودم
هشتگهای این مقال: #علمی / #برق و باد / #خودم بلد بودم
No comments:
Post a Comment