دوست دارم هر شب که دارم میخوابم از پشت پرده
نور لامپهای ریسهی چراغونی بیاد تو. عاشق چراغونی و ریسههای روشن ام. عاشق حجله
(خدا اون روز رو نیاره)، عاشق اون لامپای رنگی که غروبا رو قابل تحمل و شبا رو قشنگ
میکنن. نورهای نقطهای سبز و قرمز و زرد. اولین باری که این طور خوابیدم و خوش
گذشت جلوی درمون رو چراغونی کرده بودن به مناسبت تشریففرمایی آقای صمصامی و بانو
از مکهی مکرمه. رو پارچه این طور نوشته بودن. مرد بیچاره درست دو روز بعد سکتهی
مغزی کرد و دچار اختلال در تکلم و حواس شد. شاید برای همین زودتر از معمول ریسهها
رو بر چیدن. چند شبی رو زیر هالهی مقدسی از نور سبز میخوابیدم و کیف میکردم. انگار
تو صحن مسجد بودم یا روی صفهای سنگی در ورودی مهدیهی تهران که همون یه باری هم
که رفتم به زور تو و با تو رفتم. حاج منصور اون پایین گفت درست نیست خانوما از
طبقهی بالا ما رو میبینن. مراسم مولودی بود و حاج آقا شوخی میکرد بخندین. شماها،
تو و همپالکیات هورا کشیدین و دستا رو بالای سرتون میکوفتین به هم. من گفتم وا
داره بهتون دری وری میگه ولی تو نگام نمیکردی. هم من رو بچه میدونستی هم با
این که کنارت نشسته بودم جایی وای نستاده بودم که تو وایساده بودی. هیاهویی بود. حاج آقا
مثلاً میگفت ورزش زنان ورزش زنان؟ مگه فضه، کنیز فاطمهی زهرا ورزش میکرده؟ کفر
نگین. باز شماها هلهله سر میدادین. خیلی شلوغ بود. مثل یه قورباغهی فهیم گوشام رو
بسته بودم و تو سکوت به شادی حماقت و از مخ آزادی توی صورتت نگاه میکردم. به دماغ
شکیلات که تا وقتی از مدل دماغ دیگهای خوشام بیاد حسرت داشتن یکی مثلاش رو
داشتم. هر بار دست میزدی و همراه خواهرا طبق رسومتون هااااا و هووووی بلند سر میدادی کمرت صاف میشد. چادرت افتاده بود. مثل کسی که میخواد بلند شه وایسه قدری کون و کپل رو از زمین بلند میکردی و از شعف چند بار مث فنر بالا پایین میشدی
مث وقتایی که تیم آدم گل میزنه... گرچه من اگر بهم بگن دوقلو زاییدم هم این مدلی مشعوف نمیشم که فنری بزنم چه برسه به گل زدن تیم. از اون جا فقط نور سبز چراغونی نیمه شعباناش رو
دوست داشتم و با خودم نگه داشتم.
اون چند شب راحت و لبخند به لب خوابام میبرد. برعکس
تو که همیشهی خدا تو خواب آخرین لبخند شهدا رو به لب داری. از چی این قدر مطمئن و
راضی هستی؟ یه بار وسط خندههای بلندت یکی چشمغره رفت بهت. گفتی این پا رو نگاه کن. تو میتونی با همچین پایی بخندی؟ میخواستم از طبقه پنجمیا بخوام ریسهها رو تا ابد همون جا نگه دارن
ولی اونا م از اتفاقی که برای پدرشون افتاده بود دلخور بودن و طبیعی بود بخوان یه
بلایی سر اشیاء مقصر در سکتهی مغزی در بیارن. خوب شد دستشون به کعبه و صاحباش نرسید. بعدش
هم اونا تو طبقهی پنجم چه میدونستن من طبقه دومی چی میگم؟ همیشه زندگی طبقاتی
ما انسانها رو از فهم حال هم دور کرده و میکنه. تو حال و حول من نه طبقه اولی نه
سومی نه چارمی نه پنجمی شریک نبود. تو بالکن هیچ کدوم نور نمیافتاد. اگر میگفتم
با این نورا خوب و راحت خوابام میبره میگفتن به درک، خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه.
بر همین سیاق من هم حال غریب اون رو نمیفهمم.
در هیچ کدوم از پوزیشنهاش حالش رو نفهمیدم گر چه که توضیح هم نمیداد و نداد و
نمیده و کاش هیچ وقت هم نده. بعضیا رو میگیم خلوضع شدهن ولی در اصل تو یه طبقهی
دیگه ن. روزی که از روزبه در رفت اومد اتفاقاً من شیرینی خریده بودم و با ورود ناگهانیش
رفتم گذاشتم تو پیشدستی بیارم. نشسته بود رو مبل و هی با دستش عرق صورتش رو پاک میکرد
و طبق عادت دماغش رو بالا میکشید. ابروهای همیشه شلوغ در حسرت موچین و قیچیش،
صورت زیباش، خال چشمش که انگار یه مردمک دیگه ست کنار مردمک اصلی، پف عجیب شکمش،
پای متورمش، مغز پیچیدهش، عشق بی حد و حصرش به آقا وَ انبوهی از دانستههای بهدردنخورم راجع بهش. غریبهی ابدی که وقتی پولدار باشه نگران همه ست و به همه میبخشه،
دنبال علایق بقیه ست و میدونه کی چی میخواد ولی وقتی بیپول باشه جاش کنار
خیابون، چون از ما نیست. دوست مزاحم، رفیق سربار. موجب بدترین اتفاقات و غایب همیشه حاضر عروسیا. همیشه هر جا دستگیر شده تو
توالت بوده، بیرون نمیاومده یا سخت بیرون میاومده، یا مشغول دیدن اخبار بوده تو تلویزیونهای
بزرگ ایستگاه راهآهن و فرودگاه و هر چی بهش میگفتهن پا شو برو گوش نمیداده. روزی هم که در رفته بود اول خودش رو رسونده بود به
سالن خانوادههایی که میآن ملاقات، نشسته بود سر فرصت اخبارش رو دیده بود بعد در
حالی که چادر یکی دیگه سرش بود مثل کسی که از ملاقات بر میگرده از ساختمون زده
بود بیرون. یه دلگندهی وسواسی که راهی به فهم عملکرد نورونهای مغزش نیست. نه از
چیزی میترسه نه چیزی جلوش رو میگیره. میتونه سال تا سال مسواک نزنه و دو ماه
حموم نره و زنده بمونه و همچنان به آدما وصل باشه. یه مغز فعال که جایی وسط هیاهوها
تصمیم خودش رو میگیره و برای همیشه رها میشه. مثل بنجی.
نشسته بود رو مبل و مثل آدمای سرمازده لباش رو میلرزوند.
دستش رو محکم فشار میداد وسط پاش و تنهش رو میلرزوند. گفت شاشام داره میریزه و
دراز کشید رو مبل. مبلمون راحتی نبود و دید اگر دراز بکشه میمونه رو هوا. بلند شد
همون جور که خودش رو فشار میداد خوابید رو زمین و خودش رو سفت کرد. جرأت کردم دهن
باز کنم و بگم خب برو تو دستشویی. گفت نه اول باید دراز بکشم. لابد قوانیناش برای
خودش معنی داشت چون باید اجرا میشد وگرنه که راهی به اون طبقه نیست. گفتم پا شو
برو فرش رو کثیف میکنی. قبلاً دیده بودم چه راحت ولی چه سخت شلوارش رو کشیده
پایین و روی فرش ریده. میگفت این کارو کرده چون نمیتونسته خودش رو تا رسیدن به
توالت نگه داره و ترسیده شلوارش کثیف بشه. به هر حال به گواه شاهدان عینی هر دفعه شلوارش رو با وسواس میشست
بعد خیسکی پاش میکرد و هی راه میرفت تا خشک بشه. بالاخره در نوردیدن بخش اول
تموم شد و به زور بلند شد رفت تو توالت. بخش دوم قانون این بود که دیر برسی تو
توالت و بشاشی تو خودت تا بعدش یکی دو ساعت با شست و شور سرت گرم باشه. این طوری
همیشه از دنیا جدا میمونی و کسی بازخواستت نمیکنه.
وقتی شیرینیش رو میخورد از روزبه تعریف کرد.
گرفته بودنش و گفته بودن شناسنامه و مدارکت رو نشون بده. قبول نکرده بود. صاحب
توالت پاساژ باور نکرده بود لیسانس داره، رضایت نداده بود و برده بودنش روزبه. گفت دلام برای فرزانه تنگ میشه.
کسی رو نداشت و برادرش برای خلاص شدن از خرج، فرستاده بودش اون جا. هیچ چیش نبود. به چه قشنگی میاومد
موهامون رو شونه میکرد و میبافت. میگفت هر وقت هر کدومتون رفتین بیرون به یاد
من باشین، من که این تو موندنی ام. هر وقت یه قرصی میدادن دستمون و میپرسیدیم این
چه قرصی اه به جای جواب دادن میرفتن به سرپرستار میگفتن و اون هم اعلام میکرد کد صد. یکی میاومد
میبردت تو یه اتاق تنگ که رو درش نوشته بود کد صد. جا نداشت حتی بشینی یا بچرخی. باید
یک ساعت رو به در سرپا توش وای میستادی تا دیگه سؤال نپرسی. قرصاشون رو میخوردم
همهش خواب بودم. نه روزنامه نه تلویزیون که اخبار ببینم. هر وقت پشت بلندگو اعلام
می کردن کد صد فرزانه میگفت این کس سگ که اینا میگن یعنی چی؟ قهقهه زد و گفت همه
میخندیدیم. ما هم خندیدیم. تا وقتی پیشمون بود شبها که هر کس تو جای خودش دراز کشیده
بود یهو میگفت کس سگ و میخندیدیم. خنده برای همراهی و به یاد فرزانه که همیشه
اون تو میمونه و هر بار میشنوه کد صد این رو میگه تا رفقاش رو بخندونه.
دیشب باز یادت کردم. از تصور این که دوباره سر و
کلهت پیدا بشه میترسم. لطفاً بر نگرد، دور باش. آرزو دارم زندگی کنی، هر جور
میخوای.
نه زمینی بایر
که جنگلی عظیم اما واژگون
که جنگلی عظیم اما واژگون
با شاخسارانی
همه زیر زمین
همه زیر زمین
No comments:
Post a Comment