همه تعریف ونیز رو شنیدهن و دیده یا ندیده اون
رو زیباترین شهر دنیا میدونن یا اگر نه یکی از زیباترین. اون رو شهری میدونن که
روی آب بنا شده که البته این طور نیست، تمام بناهاش روی زمین سفت و محکم و پی سنگ
و ساروج ساخته شدهن و آب از یه طرف میخوره بهشون. خیلی زیبا ست و واجب است هر
سال زیارت شود ولی بالاتر از همه بوش... بوش متضمن هر آن چیزی ست که توش بوده و
هست. گاهی بوش رو میشنوم و یادش میکنم، مثل امروز. وقتایی که بعد از ظهر میرم
تو حموم و چند ساعتی از ریخته شدن هر گونه آبی گذشته و حموم خشک اه و بوی آب چند
ساعت مونده از قعر گستردهی چاه میآد تو مسیر باریک آبرو و از اون جا بیرون میزنه...
این بو من رو یاد ونیز میندازه، یاد بوی آب سبز ساکن و کدری که تو کوچهکانالهاش
وایساده و داره خزهها رو تو خودش حل میکنه. یه جور بوی ساهاری که اون قدرا تیز و
زننده نیست، انگار هشداردهنده ست. بوی آرامش و سکوت یه شهر زنده و خاموش که از طرف
آب به اقیانوس وصل شده. اون آبِ زیاد و بلاتکلیف تو گودی اطراف یه خشکی قرار
گرفته و ریشه زده و اسمش شده آدریاتیک که برای علاقمندان بگم که همین آدریا میره
میرسه به مدیترانه و از اون جا م به اقیانوس اطلس. خدایی اون قدر کلمهی
مدیترانه زیبا ست که بعید نیست بذارمش رو بچهم. آدریا و مدیترانه و اطلس و
آریزونا نام چارقلوهای داکتر هارمونی. دیگه آناتولی و نور و جبلالطارق و بحرالمیت
رو یکی دیگه باید بزاد چون چار تا بیشتر رو نمیکِشم.
توریست بودن اجتنابناپذیر ولی
همیشه توریست موندن یه جور نفرین اه. این که بری تو شهر رویاهات ولی فقط
یه تیکهش رو سیاحت کنی، فرصت دیدن بناهای کمتر معروف و قشنگ و خلوتاش رو
به خاطر جدول زمانی سفر و هول زدن برای دیدن باقی شهرها و جاها از دست بدی،
نتونی تو فصلهای مختلف ببینیش، نتونی توش زندگی کنی یا باهاش دوست شی.
یه سر میزنی و جاهایی که بقیه میرن میری. این لمس مختصر تن شهر (عبارت
هشتریشتری مختص علاقمندان تشبیه همه چیز به تن و زن) خیلی عذابام میده.
الآن گشتم دیدم ونیز ظاهراً در لاتین معنای هبه
و بخشش میده. شاید چون اولین ساکنانش پناهندگان بودهن و فکر میکردهن اون خشکی
بی سر و صدا وَ اون منبع تمامنشدنی برا استخراج نمک، از طرف دریا بهشون بخشیده
شده.
وقتی میری ونیز انگار همین روی زمین رفته باشی
فضا. امواج نامرئی گرانش همه جای شهر حس میشه. انگار به محض ورود یه نخ از تو به
سمت بالا رشد میکنه و اون قدر میره تا برسه به دست اون نیروی جهانآرا. این طوری
روی اون همه پل و کانال میلغزی و مسیر هتل رو گم نمیکنی.
هیچ عجیب نیست که اولین چیزی که همین که از
ایستگاه ترن بیرون میآی میبینی آب باشه. آدم تعجب میکنه که اون جا اون قدر بیمحابا
و ساده و بیحصار به آب نزدیک اه؛ جوری که مثلاً اگر بخوای از خوشحالی بدویی بری
بپری تو بغل اونی که برای خوشامدگویی اومده یهو با هم میافتین تو آب، چون تو ونیز
فاصلهی بشر از هر نقطه تا آب از فاصلهی هر جور اینرسی حرکتی انسانی تا وقوع
حادثه، کمتر اه. #علمی
بالای پلههای ایستگاه، درست روبهروت گنبد سبز
کلیسای سن سیمون پیکولو رو میبینی که همیشه یه تابلوی بزرگ تبلیغاتی هم زیرش نصب
شده. جالب اینجا ست که به طور طبیعی و تا زور نکنن کسی اون پل بزرگه رو که ایکی
ثانیه میرسونتت دم در کلیسا رد نمیکنه بره اون ور وَ اغلب همه چمدون به دست خرت
خرت میرن طرف میدون سن مارکو. پارسال شنیدم در ونیز برای کشیدن چرخ چمدون روی سنگفرش
و ایجاد آلودگی صوتی، واسه توریستا جریمه در نظر گرفتهن. باید چمدون رو بذاری رو
کولت ببری یا خلاصه یه کاری کنی چرخاش تو ونیز صدا نده چون بیچارههای ساکن در
ونیز واقعاً جونشون به لبشون رسیده. هر چی کافینتها با عکسای بزرگ سلبریتیهای
سوار بر گاندالو و میک جگر و زنش رو عرشه ما رو میکشن تو و جیبمون رو واسه
پونزده دقیقه سرچ کردن میزنن و فروشندهها جاسوییچی چینی میکنن تو پاچهی ما توریستا،
باز ساکنین محلی میبینن برای انتقام کافی نیست و بیشتر از اینا جا داره.
به منظور زجرکش کردن تنبلها (ما که نه، ما زرنگ
و تیز و بز ایم) هیچ کدوم از هتلا صبحانهی رایگان و آسانسور نداره چون ممکن هست
به جیبشون و به ساختمون فشار بیاره. باید چمدون رو باز بندازی رو کولت و چند طبقه
ببری بالا. باز هم کافی نیست و همیشه توالتاش روز اول خراب میشن و آب مثل آبشار
توش جریان داره و بند نمیآد. اغلب (منظور همون یه بار است) باید بری مرد تأسیساتچی
رو خبر کنی که اگر ونیزی اصیل باشن قیافه و انگلیسیشون شبیه خود انگلیسیا ست...
البته بعد از اون که یک شبانهروز سعی کردی با حوله جلوی سیلی که میریزه تو توالت
رو بگیری و با صداش خواب "کارناوال رو داره سیل میبره" دیدی.
در پی یافتن هتل ممکن هست وارد جاهایی بشی که
شبیه باشگاه دانشجویی بسکتبالیستهای کمبریج در قرون وسطی باشه یا اون قدر پلکاناش
بلند و بالا، که هر چی بری نرسی انگار که توی یه هرم چوبی اسیر شدی یا جوری پنجرهها
و روزنههای رو به نورش خاک و غبار گرفته باشه انگار لای زردی کتاب تاریخ قدم میزنی
یا اون قدر قهوهای و قدیمی و تمیز و براق که انگار آدمای توش هم عتیقه باشن، اون
قدر که گالیله رو از نزدیک دیده باشن. سلام چطور ای؟ گالیله چه خبر؟
وایساده بودیم بیرون یه رستوران دریایی و داشتیم
خرچنگی رو نگاه میکردیم که پشت شیشهی ویترین توی سینی بزرگی از یخ برفکشده
گذاشته بودنش و هنوز دهنش و چنگکاش داشت تکون میخورد. هی میگفتیم ای وای هنوز
زنده ست نفس میکشه وَ همزمان اشک میریختیم و تو سر خودمون میزدیم و از
فاجعه عکس میگرفتیم که یهو صاحب رستوران که جوان خوشتیپی بود دست به جیب اومد
بیرون و با لبخند پرسید موزلم فرام موروکو؟ من البته همین که هواپیما از مرز رد میشه
کشف حجاب میکنم ولی ظاهراً رو پیشونیم نوشته مسلمان. بعد دوستام رو دید گفت او
مای گاد آر یو فرام ایزرائیل؟ من رو مراکشی و دوستام رو اسراییلی و ایرانی تشخیص
داده بود. گفتیم آره بیکار بودیم و گفتگوی تمدنها تشکیل دادیم و شما م بیا ببینیم
بالاخره در محل تأسیس اولین بانک اوراق قرضهی دنیا، معضل خاورمیانه به همت ما
چاهار خاورمیانهای حل میشه یا نه. رفتیم تو و دیدیم طبق معمولِ هتلا و رستورانها
دیوارا به جای کاغذ با پارچههای قشنگ سوزندوزیشده تزیین شده و نقاشیهای بزرگ و
قدیمیِ نصبشده در محل از تجارت و داد و ستد مردم روزگاران گذشته روی قایقا و
درست وسط آب حکایت داره. میگفت از یازده سالگی اون جا زندگی میکنه و به اوضاع عادت کرده و حالا م تازه
سیلاب از کف رستوران عقب نشسته. ما که تا دقایقی پیش برای خرچنگه ناراحت بودیم
خواستیم خرچنگ بخوریم که به معضل دیگر ونیز آگاه شدیم. اون جا همهی ماهی میگو
خرچنگا مونده و کهنه و یخزده ن و تو ویترینیام فقط مال ویترین اند (جلب توریست).
اون دریای عظیم ماهی خوردنی نداره و ظاهراً کلاً ماهی نداره جز یه مدل ماهی کوچولو که ظاهراً اون قدر ناچیز
اند که حتی اسم خاصی هم ندارن و با عنوان تیپیکال ونتزیا (به معنای: فقط ونیز از
اینا داره) ازشون یاد میشه. خلاصه فهمیدیم تو بزرگترین شهر روی آب جهان نباید ماهی
میگو خورد چون میمیری یا جوری مونده هستن و بوی بد میدن و با خوردنش سردیت میکنه
که تو راپلهی هتل بالا میآری (از مشاهدات). دکتر هم اصلاً ندارن و تا هزار یورو
پرداخت نکنی تنها حکیم ونیز (معروف به ابن سینای ایتالیا) سوار بر تنها آمبولانس
ونیز به بالینت نمیآد. اینا حقایق صد در صدی هستن و کاش تو که میخوای به زودی یه
سفر بری اونجا باور کنی و شوخی نگیری.
اون جا دورتادور همه چی رو آب گرفته و فرض کن
بارون شدید هم بیاد و از بالا خیست کنه و از پایین هم شلپ شلپ تو آب راه بری. انقد
از این که بارون سیلآسای ونیز رو میبینم خوشحال بودم که همچون یه قناری جوگیر نغمهای
ساز کرده بودم و اون وسطاش هم مث بلبل میخندیدم. حسابی رو اعصاب دوستام رفته بودم
و به عنوان مسبب نزول بارون میخواستن خرخرهم رو بجوئن که موفق نشدن حال آن که اگر دست من بود میگفتم پشتبندش برف هم بیاد. نفری یه چتر
چینی خریدیم و لحظاتی بعد، از شدت بوران و بالا بودن کیفیت محصولات چینی، چترها برعکس شدن و شکستن. همون بهتر چون فضا دلی بود و
چتر قاعدهی بازی رو به هم میزد. شبیه قیامت بود ولی مثل وقتایی که تو مایوکنارِ کارتون
باب اسفنجی زیر آب بارون میآد، همهی شاهماهیها و دوزیستها و دلدریاییا با
آغوش باز بندری میزدن. بالاخره عزم رو جزم کردیم و وسط سیل آسمونی از پل بزرگه رد
شدیم، به در کلیسای سیمونِ تنها سوک سوک کردیم و تندی بر گشتیم همون ور اصلی
توریستپذیر و شلوغ. برا این که عقدهای نشیم چارپایههای مخصوص تردد در سیلاب رو
برامون سر پا کردن و یه دور هم رو تختهها رفتیم سن مارکو و این بار از دور باز با
قشنگترین کلیسای دنیا چشم تو چشم شدیم. جوری سرد بود که انگار پیشونینوشتام
بوده این جوری بلرزم ولی مثل سگ داشت خوش میگذشت و یادش هنوز میتونه کاری کنه
زوزه بکشم.
یه سالن اپرای بزرگ داره که اسمش درست شبیه اسم
خود ونیز نوشته میشه. بهش میگن فُنیس که معنای ققنوس میده. تو ورودی، دیوارا
با پارچههای نازکی که ققنوسای طلایی رو روی زمینه سرخ آتشیرنگ نمایش میده پوشونده
شده. لوچیانو از اعضای باصفای شهرداری، که به دلیل همجنسگرا بودن و بوس نخواستن از
طرف رفیق مشترک خاورمیانهایمون مأمور شده بود اون جا رو بهمون نشون بده گفت
جالب اینجا ست (به انگلیسی البته میشه Jaalib is here that) که این مکان دو سه بار آتیش گرفته
بوده و باز از نو ساخته شده. یعنی میخواست بگه ظاهراً اسم مکان روی تقدیرش تأثیر
داشته. لوچیانو کجای کار ای که اسم و رسم و لقب و فامیلی روی صدر تا ذیل مردم و
مکانها و گیاهان و حتی خوراکیا تأثیر مستقیم داره.
بله، از دیگر معضلات ونیز این هست که همه از آدم
بوس میخوان. اگر به گداهایی که حین لم دادنشون رو نیمکت ازت پول میخوان پول ندی
میگن لاقل ماچ بده. اگر ماچ هم ندی میپرسن اهل کجا ای؟ میگی ایران و در ادامه
میگن یادمون میمونه ایرانیا نامهربون اند و حتی بوس هم نمیدن. آقا تا حالا حتی
از محلیهای ونیز و حومه کسی به تو بوس داده که ایرانی نداده؟ میری هتل اتاق
بگیری، میبینی بعد از سه ساعت توضیح مکتوب و کروکی اتاقا رو کشیدن و به جای ما
ضربدر گذاشتن و رسم چارت قیمت با خودکار بیک آبی، طرف مظلوم گیر آورده و میخواد اتاق
رو گرون بده... حالا داری به حالت بریم که رفتیم میآی بیرون که یهو یاروی چپل
چوله اقدام به مصافحه و روبوسی میکنه. بابا مگه پسرخالهمون ای؟ یا ازت میپرسن چمدونت سنگین اه؟ تا
پایین پلهها کمک میخوای؟ اگر بگی آره لطفاً، سریع به لپشون اشاره میکنن. خلاصه
معلوم نی از آب و هوا ست یا چی که همه اون جا با شدت و حدت وَ بر اساس نوعی عزم
ملی منطقهای بوس میخوان و علاوه بر یهو افتادن تو کانال بیحصار و غرق شدن، مورد
تهاجم بوسخواهی واقع شدن هم خطر بالقوهای در ونیز محسوب میشه.
از دیگر معضلات و بدعهدیهای ونیز و زمونه (با
هم)، یکی هم این که تا تو شهر ساکن ای و چشمات پر از اون قشنگیا ست و هر طرف ماسکهای
بینظیر دستساز و عروسکای فوقالعاده و مجسمههای شیشهای گرون و ممتاز میبینی و
بارها مسیرهای سنگی رو میری و میآی و به ترکیب معماری جدید با همهی اون قدیمیخوبا
خیره میشی، همه چیز به نظرت عادی و همیشگی میرسه. حتی اون قدر میبینی که احساس
میکنی از همهی اون صحنهها و مغازهها و منظرهها عکس داری و شکر خدا از هر چی
یه دونه خریدی و تو خورجینت گذاشتی ولی همین که دور میشی و پات میرسه به دیار
خودت تازه میفهمی اون چار تا فسقل خریدت شوخی حقیری بیش نیست و هیچ دردی دوا نمیکنه
و تازه میشینی گریه میکنی که آه و فغان، تو چه رویای رنگینی بودم و بیدار شدم.
دو بار ونیز رو رفتهم و هر بار با یاد و خاطرهی
ونیز گفتنای برادرم قلبام لوله شد که چرا خودش باهام نیست. آخرای نوجوونی چارشنبه
روزی تو سنگر نشسته بوده که خبر تولد خواهر یکی از همسنگرا توسط اون پاکتنامههای مخصوص جنگ که روش تصویر دو تا لالهی سَرخَم داشت، بهش میرسه. همسنگر ضمن معرفی زبان انگلیسی به عنوان
یکی از زبانهای زندهی دنیا میگه میخواد اسم خواهرش رو بذاره ونزدی. برادرم از این کار خوشش میآد و در بازگشت این فن رو روی من اعمال میکنه. ونزدی به دلیل تلفظ نادرست قلب میشه به ونیزدی. طی سالها این اسم رو کوتاه کرد و چند باری
بهم قول داد تا ونیز زیر آب نرفته من رو ببره. البته خودش تا همین ترکیه م نرفته
ولی هر بار کارت تلفن میخرید هی زنگ میزد میگفت فلان جا م برو دو روز دیگه میره
زیر آب. آخه برادر من کشتیمون. سی سال اه داری همین رو میگی. ما زیر آب میریم
که ونیز نمیره، نترس.
سفر اول که میخواستیم از دوستمون خدافظی کنیم
و نصفه شب سوار ترن بشیم، تو سرما با دماغای قرمز و چشمای خیس وایساده بودیم رو یه
پل پهن و داشتیم آخرین نگاها رو مینداختیم. نمیدونستیم دوباره کی بشه بیایم. حتی
اگر ویزای طولانیتر بدن یه جایی پولات تموم میشه و ناچار ای زودتر بر گردی. حرف
از کارناواله شد که چند ماه پیشش برگزار شده بود، از اون ور هم تازه فیلم در بروژ
در اومده بود و صحنههای آخرش از جذابیت ماسکهای ونیزیطور بهره برده بود. الکی گفتیم
فلانی ما داریم میریم بروژ. گفت چرا؟ گفتیم میگن قشنگ و توریستی اه و فیلمش هم
که در اومده. به من گیر داده بود که من میدونم، واس خاطر چیز دیگه ست که میخوای
بری. کسی چیزی گفته؟ اصرارش اشارات عجیب و گیر سهپیچ با خود داشت. گفتم اصن تو
فیلم رو دیدی؟ کالین فارل بازی کرده. اصن میشناسیش؟ یه سینما تو شهرتون نیست. همچین
با تأکید گفت آف کورس آی نو کالین فارل که ترسیدم الان سر یه بازیگر هالیوودی هلام بده بیفتم تو آب و
دوستام هم همچین به خنده بیفتن که فرصت نکنن نجاتام بدن. عذر خواستم و از بحث
کناره گرفتم. ما همون بحث نکنیم زندهتر ایم.
سفر دوم تو یه شبِ پیادهروی رفتیم کلاب از این
رقص الکیا کردیم و آبروی آریایی رو خریدیم و چند تا مرد مست گل دادن دستمون. داشتیم
قدمزنان در میرفتیم که از یه جاهای بی نام و نشون و خلوتی سر در آوردیم. یه زنه
زده بود زیر آواز سوپرانو و داشت واسه خودش حال میکرد. برای تکمیل اکسسوار صحنه
بطری آب من رو هم که ساعتی پیش طبق رفتار معمولام با بطریهای آب گمش کرده بودم
تو دهن یه سگ ولگرد دیدیم. ناگهان از گوشهای بخار عظیمی بلند شد و پیشگوی اعظم ردابلندی
همچین جست و از آب بیرون اومد. گفت شرط میبندم شما از دیار فارس اومدین و یکی به
نام مهندسدکتر اَمَدینِگادا رییسجمهورتون اه. گفتیم بلی صحیح است. گفت پول
کشورتون هم بیارزش اه و به عبارتی هر یک یوروی اتحادیهی اروپا معادل هزار و
پونصد تای شما ست. گفتیم بلی این نیز صحیح است. گفت بشینین همین جا کنار این فواره
و خوب همه جا رو نگاه کنین که دیگه گیرتون نمیآد. پول کشورتون بیشتر از اون چه
فکرش رو بکنید بیارزش میشه و قوانین ویزا سختتر میشه و سفارشات تصویرگری روز به
روز کمتر میشه و درآمدتون به همون نسبت تا چند پله زیر شاخص خط فقرِ اعلامشده
توسط وزارت فلانتون پایین میآد و... خواهش کردیم که ای پیر بس کن و بر ما رحم
آور و سفر رو زهرمارمون نکن. گفت زهرمارتون شده. هنوز گرم اید حالیتون نیست. یکی
یه آبنبات چینی داد دستمون و هوهوکنان غیب شد. مرگ بر چین و چینی، درود بر غرب
به یاد ونیز
تهران / هارمونی اورگانیزیشن ترند / 2015
به یاد ونیز
تهران / هارمونی اورگانیزیشن ترند / 2015
No comments:
Post a Comment