مامانام چند تا فلفل سبز تند برام آورده بود و
گذاشته بودمشون کنار خیارا. یه بار اومدم یکیشون رو با غذا بخورم و محتاطانه یه
گاز ریز از دُمش زدم و کباب شدم. تنها راه خلاص شدن از سوزش تندی ماست اه
ولی ماست نداشتم (این رو
از پاکستانیا یاد گرفتهم. در زمانهای مشخصی سر میز دور هم میشینن و با آداب مخصوصی زبون و حلق و مِری خودشون رو هی با غذای تند میسوزونن و
با ماست خنک میکنن. اون وسط هیچ طعم و مزهای از چیزی موسوم به غذا به انسان یا مغز انسان منتقل نمیشه).
حسابی که سوختم، آبی که خورده بودم زورکی اثر کرد. امروز بعد از اتفاقات اخیر ازش پرسیدم این فلفلا چی بود دادی من؟ گفت ئه... آره خودم همهش رو ریختم دور ولی گفتم تو چون تند دوست داری چند تا برات بیارم. اونا ولی تند نبودند، به قصد کشت آمده بودند. پنجشنبهای بعد از سالیان سال خورش محبوبی بار گذاشته بودم که در خونوادهی ما معروف به خورش مقوی ست چون ظاهراً اغلب افراد خونواده بعد از خوردنش نفخ میکنن برا همین فکر میکنن غذا مقوی بوده. تاریخچهش بر میگرده به بیبی رباب دختردایی مادرم که اولین بار اهالی فامیل این خورش رو خونهی اون دیدن و شناختن وَ بعد از امتحان کردناش بیبی رو گذاشتن رو تخت روان چند دور دور حیاط خونهی خیابون نوابشون گردوندن و بیبی هی خندید و چادریزدیش رو باز و بسته کرد و گفت قلبام گرفت بس کنین. چیز خاصی هم نیست؛ گردن گوسفند یا ماهیچه یا هر گوشت ترد دیگهای رو میذاری با لوبیا قرمز میپزه و بعد از پختن گوشت و لوبیا، رب و ادویه و لوبیا سبز سرخشده هم بهش اضافه میکنی و وقتی لوبیا سبز هم پخت و آب خورش غلیظ شد یعنی آماده ست. با وجود سادگی و اختصار مواد، چیز خیلی لذیذی از آب در میآد و در کنار پلو سرو میشه، ولی بیچاره اسم نداره یا ما اسمش رو نمیدونیم.
حسابی که سوختم، آبی که خورده بودم زورکی اثر کرد. امروز بعد از اتفاقات اخیر ازش پرسیدم این فلفلا چی بود دادی من؟ گفت ئه... آره خودم همهش رو ریختم دور ولی گفتم تو چون تند دوست داری چند تا برات بیارم. اونا ولی تند نبودند، به قصد کشت آمده بودند. پنجشنبهای بعد از سالیان سال خورش محبوبی بار گذاشته بودم که در خونوادهی ما معروف به خورش مقوی ست چون ظاهراً اغلب افراد خونواده بعد از خوردنش نفخ میکنن برا همین فکر میکنن غذا مقوی بوده. تاریخچهش بر میگرده به بیبی رباب دختردایی مادرم که اولین بار اهالی فامیل این خورش رو خونهی اون دیدن و شناختن وَ بعد از امتحان کردناش بیبی رو گذاشتن رو تخت روان چند دور دور حیاط خونهی خیابون نوابشون گردوندن و بیبی هی خندید و چادریزدیش رو باز و بسته کرد و گفت قلبام گرفت بس کنین. چیز خاصی هم نیست؛ گردن گوسفند یا ماهیچه یا هر گوشت ترد دیگهای رو میذاری با لوبیا قرمز میپزه و بعد از پختن گوشت و لوبیا، رب و ادویه و لوبیا سبز سرخشده هم بهش اضافه میکنی و وقتی لوبیا سبز هم پخت و آب خورش غلیظ شد یعنی آماده ست. با وجود سادگی و اختصار مواد، چیز خیلی لذیذی از آب در میآد و در کنار پلو سرو میشه، ولی بیچاره اسم نداره یا ما اسمش رو نمیدونیم.
تو دمپختکام هم چند تا تیکه سیبزمینی بزرگ
انداخته بودم و دمکنی گذاشته بودم و حالا وایساده بودم که تا خواهرم از حموم بیاد
و برنج هم دم بکشه چی کار کنم. این جور وقتا جوگیر میشم و به خودم میگم ای
کدبانوی دّریجه یّک، ای گوهربانو که از هر انگشتت یه هنر میریزه ببین چی تو یخچال
داری که بیاستفاده مونده، بیارش و یه چیزی از توش در بیار تا بعدش به خودت افتخار
کنی. چشمام افتاد به فلفلا. یک آن از نظرم گذشت که اینا رو میذارم خشک بشه و بعد
پودرش میکنم که بشه یه چیزی تو مایههای پاپریکا و یه ذرهش رو هر بار میریزم تو
خورش مرغی چیزی تا تند شه. متأسفانه کسی نبود بهم بگه "مریض ای؟"
فلفلا رو سر و دم زدم و با کارد لاشون رو باز
کردم و تخماشون رو در آوردم و چیندم کف بشقاب. یه ریزه از یکی از نصفهها بریدم.
تا اومدم بذارم تو دهن بخار تندش زبون و لثه و همه جا رو سوزوند برا همین منصرف
شدم. فکر کردم با نخوردن اون ریزه فلفل جستم و جون در به در بردم ولی ناگهان احساس کردم
لب و بالای لبام ورم کرده. دستام رو شستم و یه خیار خنک در آوردم گاز زدم که
سوزش داخلی رفع بشه و ته خیارو هی میمالیدم دور لبام، نگو این طوری داشتم مولکولهای
تند و آتشین رو به گسترهی وسیعتری میکشوندم. با خوردن خیار از سوزش داخلی کم شد
ولی سوزش به بیرون و روی سطح پوست منتقل شده بود. هی با دست آب میزدم به دک و دهن
غافل از این که خود دست جرثومهی فساد شده و داره از مزایای خودی بودن برا پنهان کردن فساد و تِباهی سود میجویه. التهاب رسیده بود دم بینیم و
یک کم دماغام رو سوزوند. آخرش تسلیم شدم و چند تا تیکه یخ در آوردم و گذاشتم رو
زبون و یکی هم میمالیدم رو محل سوزش. دیدم افاقه نکرد. یخهای بیشتری از قالب در
آوردم و ریختم تو دستمال و به شکل کاسه گرفتم دستام و هی لب و لوچه رو میکردم تو
کاسه و در میآوردم. یخها گرم میشدن و پارچه هم کم کم خیس میشد. خیسی پارچه و
سردی یخها باعث شد سینوسا فعال بشن و مجبور بشم هی دماغ رو بکشم بالا، در نتیجه نم پارچه وارد بینی شد و مخاط رو درگیر خودش
کرد. این که تندی با نم و خیسی پارچه پیش میرفت بالاخره متوجهام کرد که دستا
عامل اصلی انتقال اند. دستام حسابی به شیرهی غلیظ بدنهی داخلی فلفلا آغشته بود و
با شستن، عاری از مولکولهای سوزان نشده بود. به درماندگی کسی بودم که به رادیواکتیو
آلوده شده و میخواد با آب دست و بالاش رو بشوره و خلاص بشه، با این حال اشتباه
بعدی رو هم مرتکب شدم و رفتم پای روشویی آب سرد رو با دست به داخل بینی هدایت کردم.
یهو انگار آتیش گرفته باشم از راه بینی شروع کردم سوختن. یعنی راه نفس خودم رو سوزونده بودم.
آخه تو که دست فلفلی تو دماغت میکنی چه توقعی داری؟
گاهی خدا رو صدا میزدم ولی این راه چاره نبود.
رفتم قالبای یخ بیشتری ریختم تو پارچه و کل دماغ رو گذاشتم توش. با خودم فکر کردم
الان سوزش همین طوری تا چشم و کف سر و مغز پیش میره و از اون جا م میزنه به نخاع
و تا آخر عمر (یعنی تنها یک روز پس از شروع روند سوختن) باید بسوزم. هنرمند بزرگ دوران
داکتر هارمونی کجا و چگونه مرد؟ در آشپزخانه، در اثر سوزش ناشی از بخار و شیرهی
فلفل. یادش گرامی. حالا به خبر بعدی توجه فرمایید. اورانگوتان بالغی از باغ وحشی
در آنگولا فرار کرد. کسری ناجی گزارش میدهد...
گاهی پارچهی پر از یخ رو که میآوردم بالا خیسیش
میگرفت به پلک چشمام و فوری با بازوم (تنها محل دورمانده از آلودگی) خشکاش میکردم.
ساعتی این وضع اسفناکام ادامه داشت. خواهرم هنوز تو حموم بود و این فیلمه که جانی
دپ بازی میکرد هم تموم نمیشد. فیلمه رو قبلاً دیده بودم ولی تمام جزییاتش یادم
نمیاومد. میدونستم آخر فیلم معلوم میشه قاتل و شخصیت مزاحم، خود جانی دپ اه و
ذهناش اون شخصیت رو خلق کرده. انبوهی از این فیلمها که آخرش معلوم میشه قاتل و
مزاحم همون شخصیت اصلی فیلم اه ساخته شده و من هم همه رو دیدهم. دیگه این جور
فیلما رو از همون سکانس اول تشخیص میدم ولی باز هم میشینم پاش چون دونستن دلیل
نمیشه که از دیدن و دنبال کردن دست بکشی. اگر قرار بود هر فیلمی آخرش رو حدس میزنم
نبینم دیگه هیچ فیلمی نباید ببینم. هیچ چی برام تازگی نداره و دست همهی فیلما برام رو شده. بهرام بیضایی فکر میکرد سگکشی رو خیلی پیچیده
و خفن ساخته ولی من همون اول فیلم که میترا حجار به بیسکوییت گاز میزد و به مژده
شمسایی میگفت نامزد کردهم، فهمیدم با شوهر همین مژده خانوم (ناصر معاصر) نامزد
کرده و آخر فیلم که همه از تعجب هیع کشیدن و یه عده جلوی پردهی نقرهای سینه میزدن
و پلاکارد گرفته بودن که استاد بیضایی حمایتت میکنیم، داشتم با آرامش بادومزمینی
میجوییدم. یه بار هم یه گیگ بامزهای دیدم. یارو به یکی میگه شروع کردهم دارم
بایبل رو میخونم، یکی بر میگرده بهش میگه "آخرش مسیح کشته میشه" و
قضیه رو اسپویل میکنه.
سوزش لبام قطع شده بود و اثری از قرمزی هم نبود
و این نوید زندگی دوباره بود. خیالام داشت راحت میشد که پس بالاخره سوزش بینیم
هم قطع میشه و زنده میمونم یا لااقل با این وضع خفتبار نمیمیرم. گفتم برم یه قاشق
برنج بخورم تا هم ببینم دم کشیده یا نه، هم شاید رو رفع سوزش تأثیر داشته باشه. برنج
داغ بود و بخارش رفت تو بینیم و سوزش بیشتر شد. دیگه گریهم گرفت و رو به آسمون
(سقف آشپزخونه) فریاد زدم ااااااااکههییییییییی وَ سپس همراه با هقهق بلندی صورتام
رو پشت دستام پنهان کردم. چه غلطی بود کرده بودم؟ به تیکههای بلند و نازک فلفل تو
بشقاب نگاه میکردم. چه رنجی بردم و داشتم میبردم برا همچین چیز ناچیزی. از دستشون
ناراحت بودم ولی نمیتونستم هم مجازاتشون کنم. اخلاقی نبود. چه راحت دمار آدم در
میآد. تا یک ربع بعدش که یه تیکهی قلنبه گوشت گردن
نخوردم گریهم قطع نشد.
سوزش بینیم تا شب رفع شد ولی انگشتام نه، تازه یادشون افتاده بود خودنمایی کنن. در کمال تعجب فردا شب بود و باز
هم داشت یکی از همون فیلمای "قاتل همان مقتول است و شما م مثلاً تا
آخرش نمیفهمین" میداد. یا فستیوال پخش تلویزیونی این ژانر سینمایی بود یا شاید
هم این من ام که این جور فیلما رو جذب میکنم. انگار تو انگشتام سوزن فرو کرده
بودن. حالا که سر و صداها خوابیده بود انگشتا داشتن مظلومنمایی میکردن، انگار نه
انگار که مقصر اصلی اونا ن. هر بار که یه تیکه ناخن یا پوست دور ناخن رو با دندون میکندم
دهنام از تندی فلفل میسوخت. هزار بار شسته شده بود ولی هنوز اثر داشت. خودم رو
میدیدم که شیزوفرن شدهم و پلیس بالاخره بعد از دو ساعت فهمیده قاتل فیلم خودم ام
و من رو گرفته برده پاسگاه. ازم اثر انگشت میگیرن. جای اثر انگشتا از تندی فلفل
موجود در بافت پوست (#علمی #تخصصی #ماجرایی)، آتیش میگیره... رو به سرباز وظیفه
میگم هیچ نترس ولی رو به دوربین با لبخند میگم پودر فلفل تند دستساز هارمون، سوزناکترین
در نوع خود.
No comments:
Post a Comment