مقدمه
به نام خالق کشک و پشم
تا سالها فکر میکردم خفنترین نویسندهی تاریخ الکساندر دوما ست که ده جلد ده جلد کتاب مینوشته و یک خطِش هم کسشر نبوده و اختیار تام و تمام به مترجم بزرگ تاریخ ذبیحالله منصوری داده بوده که داستانهاش رو نشر بده. اون موقعا البته به کسشر میگفتیم مزخرف ولی به مرور روی آدما باز میشه و هی بیتربیتتر میشن تا جایی که دیگه احتمالاش هست معلم و شاگرد هم سر درصد کسشر بودن گزارهها با هم بحث کنن نه دیگر مشکلات گزارهها. کتاب خیلی دوست داشتم و به کتابخونهی برادرم وابسته بودم. فکر میکردم خب این این همه کتاب داره و تا آخر عمرم کم کم میخونم و بار دانش میگیرم.
فصل اول
به نام خالق کشک و پشم
تا سالها فکر میکردم خفنترین نویسندهی تاریخ الکساندر دوما ست که ده جلد ده جلد کتاب مینوشته و یک خطِش هم کسشر نبوده و اختیار تام و تمام به مترجم بزرگ تاریخ ذبیحالله منصوری داده بوده که داستانهاش رو نشر بده. اون موقعا البته به کسشر میگفتیم مزخرف ولی به مرور روی آدما باز میشه و هی بیتربیتتر میشن تا جایی که دیگه احتمالاش هست معلم و شاگرد هم سر درصد کسشر بودن گزارهها با هم بحث کنن نه دیگر مشکلات گزارهها. کتاب خیلی دوست داشتم و به کتابخونهی برادرم وابسته بودم. فکر میکردم خب این این همه کتاب داره و تا آخر عمرم کم کم میخونم و بار دانش میگیرم.
به طور پیشفرض اقدام به خرید هیچ چیزی نمیکنم.
غیر از کتابای نقاشی استادان هنر، شاید به عمرم سی تا کتاب هم نخریده باشم. بیشتر کتابایی
که دارم بهم به ارث رسیدهن. در مورد همه چیز همین ام، مثلاً خیلی دوست دارم علاوه
بر قبلیایی که قسمتام شدن کوکایین رو هم امتحان کنم ولی دست و دلام به خریدش نمیره.
دیلر میلر نه میشناسم نه میخوام بشناسم، فقط منتظر ام بالاخره یه روز پای بساطش
دعوت بشم و روی ماهش رو ببوسم. کتاب هم برام مثل مسکرات و دخانیات اه. مخالف سرسخت
(و یکی از فعالانِ (از زیر لحافِ) لغوِ) هدر منابع طبیعی از طریق چاپ هر نوع مجله و روزنومه و کتاب ام. به نظرم تا کتابای
تمام کتابخونههای دنیا خونده نشدهن احتیاجی به کتاب جدید نداریم. از کتابایی که
ناگهان معروف میشن و همه حمله میکنن میخرن هم که کلاً با غرور و وقار خاص خودم میگذرم.
اون مهجور-خوبا هم بالاخره یه جوری خودشون من رو پیدا میکنن. همیشه فکر میکنم هر
چی قسمتام باشه راهش رو به سمتام باز میکنه. سعی من فقط به تمرکز معطوف میشه.
آن چه سعی است من اندر طلباش بنمایم... آن قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد.
فصل اول
در مدت زمان کوتاهی تعداد زیادی کتاب خوانده شد
"فرازی از سخنان مادر مرحومه در مجلس ختم وی"
"فرازی از سخنان مادر مرحومه در مجلس ختم وی"
در ازای میرزابنویس (منشی) بودن اجازه داشتم به
کتابهای کتابخونهی خصوصیش دست بزنم، گردگیریشون کنم و بخونمشون بدون این که
مهم باشه کدوم کتاب برای سن من نوشته شده یا نه... و همیشه هم همون یا نه. برادرم
اون زمان آشنایی با کار کودکان نداشت یا اگر هم داشت فکر میکرد خب کار کودکان است
دیگر، ان شاء الله سلامت باشند و خوب کار کنند. تو این فیلم روسیا دیده بود
داستایوفسکی ماستایوفسکی که علاوه بر نام خانوادگی فوقالعاده، صاحب یکی از زیباترین اسامی دنیا (تئودور در بعضِ نسخ فئودور) نیز بود، یه دختر خیلی جوون رو که باید نونببر مادر پیر سرمازدهش باشه نشونده جلوش اون سر میز چوبی کمعرض،
تا بگه اون بنویسه. یه میز پایهکوتاه بیکیفیت تدارک دیده بود که میذاشت جلوی من
رو زمین (بابا من خواهرت ام) و بنده باید داستانی که اون میگفت رو مینوشتم. فرقمون با مدل روسی منجمله
این بود که اونها به دلیل برودت هوا همیشه دماغاشون قرمز بود و پنجرههاشون
هاگرفته، دستکشهای پشمی مستعمل دستشون و با قلم دوات مینوشتن و حضور منشی
داستایوفسکی تو اون لباسای مدل قدیمی قابلیت ایجاد یک داستان عشقی داشت ولی من ده
یازده ساله بودم و خودکار بیک دستام بودم و هی تو اون حالت نشسته پام خواب میرفت.
از این سر اتاق راه میرفت و خودش رو میرسوند اون سر اتاق و دستش رو میزد زیر
چونهش و بابت اون چار خط خزعبل یکریز فکر میکرد. اشتباه بزرگ علاقمندان به
نویسنده شدن همین است و بس؛ این که فکر میکنن باید راه برن. بابا بگیر بشین و فقط
شروع کن. بذار خودش تو رو جلو ببره. چیزی که براش زور بزنی و از پا خسته بشی اگر
هم خوب در بیاد حال نمیده که، نگو میده، هر مدل خستگی و خستگی برا هر جور
محتوایی که حال نمیده... فقط خستگی باکیفیت حال میده... بیا از من بپرس.
تو داستاناش (خدا رحم کرد بیخیال تموم کردن و چاپاش
شد. دستکم یک درخت به نفع بشریت) زندگی یه زن و مردی به تصویر کشیده میشد. البت میدونم
و میدونید که درواقع تصویری در کار نبود و فقط کشیده شدن و ایجاد ساییدگی بود. من
به خاطر خوشخطی و هوش بالا (قبلاً با خواهرم دوتایی ازم تست گرفته بودن ببینن که آیا
از اونایی ام که ژنتیکی "راجع به" رو درست مینویسم یا مثل همکلاسی
خواهرم تو دانشگاه رشتهی ادبیات انگلیسی مینویسم راجب وَ دیوانه است رو مینویسم
دیوانست) برای این کار انتخاب شده بودم.
تو پرانتزی دیگر، برای یک بار برای همیشه و برای
بار اول و آخر بگم که راجع به غلط املایی چی فکر میکنم؟ ^_^
(فکر میکنم دقت کردن اهمیت داره. به نظرم
نوشتن، حتی اگر در خفا بنویسی و پارهش کنی یا تو یه نرمافزار بنویسی و دلیتاش
کنی، یه نوعی از ایجاد مسئولیت با خودش همراه داره. تو باید به صفحهی سفید کاغذ،
صفحهی خالی ورد اهمیت بدی. به قشنگیشون و قشنگ موندنشون کمک کنی. اگر مخاطب
داری، مخاطب نداری، محض انجام کار درست منظورت رو تمام و کمال تو کلمهها جاری کنی
و کلمات رو خوب نگاه کنی چون اونا ابزار تو اند و باید مثل قلممو مواظبشون باشی
(مثلاً). نباید کم بذاری، نباید زیاد بیحوصله بشی یا شونه خالی کنی چون اونا لایق
عشق ورزیدن اند. غلط نوشتن یعنی تو خودت یک بار هم چیزی که نوشتی رو از نظر
نگذروندی و براش وقت صرف نکردی تا مشکلاتاش رو اصلاح کنی. اون قدر عجله داشتی (و عجله
داشتن و سراسیمه بودن البته که به خودی خود بد نیست که قشنگ هم هست) که وقتی برای
نگاهی گذرا نمونده بود تا متوجه بشی حتی رو جتی تایپ کردی یا موقع نوشتن رو کاغذ
نقطه کم گذاشتی و حالا از مثالهای بدتر میگذریم. این مدل عجله کار شیطان است؛
یعنی مثل داریوش اون قدر خمار بودی که متوجه نشدی دریچه رو خوندی دَربَچّه و هیچ
کدوم از الاغای دور و برت هم تو اتاق ضبط و نودال و فنی نفهمیدهن این اشتباه رو وَ
در پی تصحیحاش بر نیومدهن و ریده شده تو آهنگ به اون خوبی و متن نهیلیستیداداییستیش.
حالا آره، تو که داری خودت رو آماده میکنی دستبهکامنت شی هم راست میگی... ولی فقط
درصد کمی از غلطها به چشم نمیآن و ماهها بعد توسط نگارندهها کشف میشن که حالا
اونا عیب ندارن. ببین مجتبی، نه این که غلط املایی و نگارشی حرفت رو بیارزش کنه
ولی نشاندهندهی منش و شخصیت سوراخداری ست که هر غلط دیگری هم ممکن هست ازش نشت
کنه! گوییا دارم به وادی کسشر گفتن فرو میغلطم لذا دیگر کافی ست. نظرم بیان شد، خدا
رو شکر نگفته نمردم. آقا اصن به من چه؟)
فصل دوم
یورگنی پتروف دو قدم عقب رفت و به میز تکیه داد.
با خود اندیشید آیا سونیا لابروشِوسکا (مثلاً) او را خواهد بخشید؟ البته که نه
خلاصه سعیدمون دو تا اسم هم تو مایههای سهیلا و
مرتضی و نه حتی در حد نادر و سیمین، برای شخصیتا گذاشته بود و اینا هی با هم گفتگوی
درونی و بیرونی داشتن. بیچاره شدم و اون سال چون نوعی کودک کار شده بودم افت
تحصیلی پیدا کردم و حتی سر امتحان هنر فضای خالی مینیمالی کشیدم و تحویل دادم چون
دستام کلاً خسته بود و حال نداشتم و سرم هم پر از خوشههای انگور. با هشت تا خط کوتاه و هر کدوم یه رنگ یه هشتضلعی خالی کشیدم و با چند تا نقطهی بنفش (بابا تو خجالت نکشیدی؟) یه خوشه انگور تو پیشزمینه... چون دستام واسه اون
در کار بود ولی از اون ور تو خیال خودم داستان خودم رو مینوشتم: "فصل رسیدن
انگورها ست"، "خورشید طلایی بیرون میآد" و از این قبیل.
باز موندهم چطوری سر و ته پست رو جمع کنم. دیگه
چقدر آب ببندم که طولانی بشه؟ خب بیکار بودم. کارا رو تحویل دادهم و پولشون
هم طبق معمول معلوم نیست کی میدن. میخواستم یه وقت مبسوطی رو امشب تلف کنم
که کردم... خدا قبول کنه. تا دیداری دیگر بدرود و دو صد درود.
فصل سوم
ئه، فصل دوم چه زود تموم شد
اوج بامزگی رو شاهد هستیم.
No comments:
Post a Comment