باز شب شد و توی مستطیل سبز، زیر نور نورافکنا
دارن فوتبال بازی میکنن، با ضربات سنگین و خفیف، افکارم.
هر بار که با پارسا تو خونه فوتبال بازی میکنم
و توپ کمباد و کوچیکمون خوب شوت نمیشه و موقع بازی به هم گره میخوریم با هم
حال و احوال و روبوسی میکنیم. من با لهجه (مهم نیست چه لهجهای) میگم پدر مادر
خوب ان؟ خاله عمو دایی خوب هستن؟ اون که صداش از خنده داره میلرزه میپرسه بچهها
خوب ان؟ پسرخاله دخترخالهها خوب ان؟ این بهونهی خوبی میشه که صورت عرقکردهش
رو حین روبوسی نمایشی حسابی ماچ کنم و صورتام خیس بشه. بعضی وقتا م که حال شوخی
کردن نداریم پارسا خودش رو میندازه زمین و مصدوم میشه و خطاب به بازیکنای دیگه
(من) میگه این دیگه فوتبال نیست آشغالبال شده، کثافتبال شده.
چیزی که مدام تو ذهنام چرخ میزنه دستاورده.
اگر من بودم حتماً توی فیلمام به جای گفتن هیشکی مث مو نمیتونه فلان کارو بکنه هی
میگفتم مو دستاورد دوست دارُم وَ این جمله رو تبدیل به تکیهکلامی جهانی میکردم.
دستاورد، ماحصل، چیزی که تو دست میآد، چیزی که توی دست حل میشه. اگر آخر روز موقع
شست و شور با لباس زیر تمیز روبرو بشم یا فین کنم و چیز زیادی از دماغام نیاد
بیرون حالام گرفته میشه و قیافهی بازندهها رو به خودم میگیرم، انگار کاپ
قهرمانی که به همه یکی یه دونه ازش دادهن فقط به من نرسیده. فلسفهای دارم مبنی بر این که اگر کثیف نشده باشم پس چی رو تمیز کنم؟ چی رو بسابم؟
انگار هویتی ازش میگیرم... از همون به اصطلاح اندماغا، ترشحات زبونداشتهشده و بیقدر، چرکها. مثل درد استخونها
بعد از یه روز کار یدی روی پروژهی هنری، درد هوسهای موندنی و زودنگذر، پیادهرَویهای
کیلومتری... درد خرافات، ترس، انتظار. بزرگترین دستاوردام خندهدار و داغون به نظر
میآن. توی ویترینشون نشستهن و تکیه دادهن به مخده و قلیون کنار دستشون و سر تخته نرد تاس
میریزن و چایی هورت میکشن. بیخیال اند آقا، بیخیال. ولی خود بیخیالی مثل حجم
هوای فرّار نفس نفس زدنای یه آهوی گریزون ازم دور وای میسته، بیخیالی جزو
دستاوردام نمیشه.
از همه چی دست میکشی و جایی دور فرود میآی. توی
جنگلی که برگهای درختای انبوهش از سبزی زیاد به سیاهی میزنه، خود بهشت. لئوناردِ
کهن میخونه برام... جملهی قبلی از شعرای اون نیست از سورهی رحمان کش رفتهم، اون چیز دیگه میخونه. باز هم جای شکرش باقی ست. قهوه مینوشم و به حیاط خالی و متروک
خونهپشتی نگاه میکنم. قشنگترین خونهی دنیا که جلوی چشمام داره پرپر میشه. باز
دست تقدیر و تخدیر و تکذیب و تحقیر، من رو رد کرد و خوبه رو داد درست به بغلدستیم
که همیشه ببینماش، چنین نزدیک باشه، توی بغلام... ولی بهش نرسم. تو اتاقامون سرک میکشم یه جوری که انگار
مال خودمون نیستن. به لباس شلوار خواهرم نگاه میکنم که صبحها که داره میره سر کار در
میآره و طاقباز پهنشون میکنه روی تخت. میبینمشون خندهم میگیره ولی خنده
سریع جاش رو میده به گریه، مثل همیشه. مشغول فکر کردن به تاریخی میشم که پشت این
حرکتاش خوابیده، یا پشت آیین کلهی صبح تلویزیون روشن کردناش که روزای تعطیل که
نمیره سر کار به جا میآره. چی زهرآگینتر از تلویزیون روشن سر صبح؟ اگر پشت هزار
تا در باشم امواج مسموماش بهم میرسن و روزم رو خراب میکنن. مثل وقتی صبح زود
تو بیمارستان نشستی توی نوبت و محکوم ای به تلویزیون روشن نگاه کنی، به زوال مغز و
احساس بشر که حاضر نیست ساعتی به دور و برش نگاه کنه و لااقل تا بعدازظهر صبر کنه
و بعد خودش رو در معرض امواج قرار بده.
از روز حمل و نقل قابها به نمایشگاه دستام درد
میکنن و خوب نمیشن. یه جایی زیر پوست رویهی دستام، بین غضروفای شکلدهنده به انگشتان... یه چیزی از جاش در
اومده و داره به رگ و پی فشار میآره. ظاهراً قابها برام زیادی سنگین بودهن و بد
تو دستام گرفته بودهمشون. با خودم فکر کردم راه قابسازی تا نمایشگاه که زیاد نیست،
خودم هم هی جابهجاشون میکنم و از این ور میدم اون ور و چیزیم نمیشه. یاعلی
گفتم و بلندشون کردم. وقتی یه باری رو ذهنام دارم هی خودم رو به دست کارای یدی میسپرم
تا فشار بار فیزیکی از بار ذهنی خلاصام کنه ولی همیشه اوضاع بدتر میشه و همزمان
باید برای درد ذهن و درد فیزیکی بگریم. دیدم نمیتونم خونهی خوب ولی خالی
رو تاب بیارم و رفتم بیرون.
تو اتوبوس دو تومن دادم و چند تا بادکنک برا
پارسا خریدم با یه تلنبهی کوچیک که بتونه خودش بادشون کنه. همیشه بادکنکا رو
حسابی تفی میکنه بعد میده دست من میگه نتونستم، برام باد کن. بادکنکها م نمیدونم
در جریان هستید یا نه، کیفیتشون خیلی اومده پایین و بار دوم سوم بخوای بادشون کنی
میترکن. همیشه اونی که داره باد میکنه و توش فوت میکنه مقصر ترکیدن
شناخته میشه در حالی که این طور نیست و اون آدم به عنوان مسئول باد کردن افتاده
رو دور باد کردن و راه دیگه نداره. یه پسربچه روبروم نشسته بود و مامانش براش از
همون بادکنکا خریده بود. از پسربچه اسمش رو پرسیدم ولی بهم نگفت. داشت انگار با
خودش حرف میزد. دستاش رو هی میمالید به پنجرهی کثیف اتوبوس و زهوار کثیفترش. نگران
بودم بعدش دستش رو بماله به چشم و صورتاش. گارد گرفته بودم و آماده بودم که اگر دست رو
خواست ببره سمت صورت دستمال مرطوب از کیفام در بیارم و بگم عزیزم اول دستات رو
تمیز کن. مامانش بهش گفت اسمت رو به خاله بگو. گفت نه نمیگم، تو هم بهش نگو. با
توجه به ظاهر مادره و این که داشت از روی موبایل قرآن میخوند چند تا حدس برا اسمش
زدم و پسربچه هی گفت نه ولی از اصرار من خندهش گرفت. خوشحال شدم که خندوندماش.
آخرین کار هر کسی تو این دنیا باید این باشه که یه بچه پیدا کنه و بخندونتاش و
بعد راحت سرش رو بذاره زمین. من هم احساس میکردم دارم آخرین سفر بین شهریم رو میرم
و خبری که امروز بهم میدن؛ دلخواه یا مخالف دل، میکشتام. خانوم بغلدستیم
هنوز به تکنولوژی روز مجهز نشده بود و داشت از روی کاغذ سورهی یس رو میخوند. دلام
میخواست بهش بگم خانوم دارم میرم ثبت احوال برام دعا کن بعد بپرسه چرا محتاج
دعا شدی دخترم؟ من هم اشکریزون برا اون و حضار تعریف کنم چی شده. با سوره آشنا
بودم و میدونستم آیهی کن فیکون آخر همین سوره ست. میخواستم با یه صلوات آغاز به
سخن کنم و برم منبر و توضیح بدم که بر خلاف تصور رایج، کن فیکون با چشم دیدنی نیست
و یه حالت اه، با معجزه فرق داره و وقتی پیش بیاد میفهمی دست خودت هم تو کار بوده. ولی اگر شروع به تفسیر میکردم همین طلعت خانوم بر
میگشت میگفت دخترم شما اول موهات رو بکن تو. یه ناستازیا کینسکی عقب اتوبوس
نشسته بود و خیره شده بود به بیرون. کنارش هم یه ردیف ناستازیا نشسته بودن. اگر
دقت کرده باشین همیشه اونهایی که ردیف آخر اتوبوس کنار هم نشستهن به هم شبیه اند
و آدم انتظار داره همهشون اعضای یه خانوار بزرگ باشن و با هم ایستگاه پیاده شن.
من خودم بارها با همنشینام تو ردیف آخر احساس شباهت و فشردگی و نزدیکی زیادی کردهم
و اگر یکیشون خواسته پیاده بشه گفتهم کجا؟ حالا هستی دیگه. بشین با هم پیاده میشیم،
زابهرامون نکن. هر بار ناستازیا کینسکی رو از نظر گذروندم دیدم اون هم داره من رو
از نظر میگذرونه و بعد یهو با هم به بیرون نگاه میکردیم. از اونا بود که چشماش
دارن لبخند میزنن ولی لب و لوچهشون آویزون مونده. بیا، این هم یه شباهت دیگه. اون
قدر همه کلههاشون رو پایین میندازن و تو موبایل و تبلت فرو میرن که اگر ببینم
کسی مثل خودم داره به بیرون یا روبرو نگاه میکنه و غرق در افکارش شده چشم ازش بر نمیدارم
تا باقی شباهتهای رفتاریمون رو هم پیدا کنم.
رفتم تو ساختمون ثبت احوال و خودم رو به یه باجه
رسوندم و سؤالام رو از یک هموطن جنوبی پرسیدم. از پشت عینک ذرهبینیش خیره شد به
من که خم شده بودم تا مطمئن بشم صدام از سوراخ شیشه رد میشه و به گوشش میرسه.
بعد از لحظاتی خیرگی گفت شما چند سال داری؟ جواب دادم. تازگیا هر کی ازم میپرسه چند
سال داری با شور و شعف جواب میدم و نمیگم به شما چه. به این میگن رد کردن مرز وَ
لغزیدن به درهی "پذیرش سندرم فضولی همگانی". بعد گفت سواد داری؟ فهمیدم از اونا ست که جر واجر شده تا
تونسته این شغل رو در اختیار بگیره برا همین میخواد دونه به دونهی مراجعین رو با
زیادهخواهی و ثبت رکوردِ بیشترین زمان مشغول بودن با اربابرجوع جر واجر کنه.
گفتم آره فک کنم، چطور؟ انگشتاش رو برد طرف یه کاغذ که چسبونده بود رو شیشهی
حائل. گفت اینجا رو بخون. مشغول خوندن شدم. گفت نه بلند بخون. گفتم بابا من که
گفتم سواد دارم، چرا این جوری میکنی؟ با اشاره به کاغذنوشته گفتم این که جواب من
نشد مرد حسابی. گفت پس برو طبقهی بالا پیش خانوم مقدم. خداحافظی کرده و رهسپار
شدم. موقع بیرون رفتن شنیدم داره به یکی میگه مادرجان چند سال داری؟ من هم که یه
روز کامل بود که جلوی وسوسهی کندن زخم لُکشدهی صورتام طاقت آورده بودم وسط
بازی کندماش. حالا قرمزیا حتماً سه تا شده. وقتی فقط خودم باشم هیچ وقت نمیفهمم
چه شکلی ام.
No comments:
Post a Comment