جلوی تلویزیون وا رفته بودم روی مبل و با تمرکز
زیادی مشغول کاری نکردن بودم که یعنی همان صفحات اجتماعی. آنسوتر در اتاق چند ددلاین منتظرم بودند.
این جور وقتا کمی نگران خودم و زندگیم میشم و رو به سقف میپرسم؛ خدایا نکنه
من یه چیزیم هست و بهم نمیگی. چرا تا وقت هست کار رو شروع نمیکنم؟
اون اول اول هر کاری، گذاشتن پارچه لای قیچی و
بریدن، گذاشتن مداد روی کاغذ و کشیدن اولین خط، در آوردن وسایل واکس از کشو، ریختن
آب و تاید روی رخت چرک، آوردن جاروبرقی از اتاق به هال... همیشه اون اولین حرکت به
نظرم خیلی سنگین میآد و برای همین هی لفت میدم. هزار بار اولین حرکت رو تصور
میکنم و بعد خیلی سریع نتیجهی نهایی رو در ذهنام مجسم میکنم. میدونم که مثل
همیشه اگر شروع کنم به طور حتم تمومش میکنم ولی فشار اولین لحظه و یادآوری پروسهای
که باید انجام بشه پاهام رو سنگین میکنه. برای فرار از "ابتدا" هر کاری
میکنم حتی دیده شده که لباس میپوشم میرم بیرون آرد و شیر میخرم تا کیک درست کنم.
اغلب تا بعدازظهر رو به فکر کردن میگذرونم که از هفتاد سال عبادت برتر است، حتی
اگر روز آخر تحویل کار باشه. سؤال "آیا ما زنده ایم که همیشه در حال یه کاری
کردن باشیم؟" مثل گیاهی خزنده و بالنده مغزم رو تسخیر میکنه. هنوز گاهی همسایهها
وقتی من رو میبینند میپرسند: سر کار نمیری؟ همیشه در هنگام شنیدن این سؤال در
نظرم آسمان تبدیل به کون بزرگی میشه که دارم کار رو که به شکل طومار در آوردهم فرو
میکنم توش و با خنده میگم بیا این هم کار. ایجاد تعادل بین این
تصویر و جواب شسته رفته و مؤدبانهای که باید به زن نگران همسایه بدم انرژی زیادی
ازم میبره و همین باعث میشه موج وَ زور صدام اون قدر پایین بیاد و کشیده بشه که
انگار خجالت کشیدهم. مدتها ست از "آخه به اینا چه" عبور کردهم و
پذیرفتهم که به اونها ربط داره، اصلاً به همه ربط داره و تا دنیا دنیا ست من
جواب همهشون رو با زحمت و طمأنینه میدم. عیبی نداره، بالاخره همهمون میمیریم و
اون دنیایی هم هست.
هنوز روم نشده دربارهی ترم فیلاسوفیک خودم یعنی "کار مال
خر است" بهشون بگم و مطمئنشون کنم که من از کار بیزار ام حالا بیایید من رو
بخورید راحت شید، برای همین با لبخند و حق با شما ست بهشون میگم؛ میدونید که من
توی خونه کار میکنم و درآمدم هم کفاف زندگی زاهدانهم رو میده. اخیراً بعد از
بیست سال به خود پیچیدن به همسایه اعلام کردم: نه که نخوام، من کار اداری روزانه
اصلاً نمیتونم انجام بدم (از تعجب دو نیم شد).
انگار مردم باید مطمئن بشن تو هر روز از خونه
بیرون میری. هنوز نمیدونم اگر نخوام خونهم رو تنها بذارم کی رو باید ببینم و عذر میخوام از کدوم سر
خری باید اجازه بگیرم. تا همین هفشت سال پیش از این علاقهی خودم به در و دیوار
خونه شرمنده بودم و فکر میکردم عیب و ایراد دارم و این قطعاً یک انحراف است و باید پنهانش کنم. همسایهها با
روزنامه و آگهی کاریابی میاومدن سراغم و من هم قول میدادم تماس بگیرم ولی آخه
تعارف تا به کجا؟ همین "بگو مرگ بر کار" رو میگن برتراند راسل
مکتوب کرده (البته من حال نداشتهم نخوندهم) و تازه همه جا هم اسمش به نیکی
رفته... من چرا خجالت بکشم؟ اصلاً توی خونه هم نخوام سفارش بگیرم و کار کنم مشکلی
ندارم. آدم کمتوقع و خوشروزیای هستم و به قدر کفایت برام میرسه و بابت سر کار نرفتن (در هر
دو معنی) عذاب وجدان ندارم.
البت از اول عاقل نبودم. روزهای کار کردن و نُه
صبح حاضرباش زدنام رو که به یاد میآرم بیشتر از هر چیز، عصبانی میشم. از دست
خود اون زمانام که چنین تحقیر و حماقتی رو بر خودم اعمال میکردم عصبانی میشم و
خونام به جوش میآد (به معنای واقعی کلمه). یکی شاید مشکلی نداشته باشه با این قضیه ولی من که خودم رو
میشناختم چرا با خودم چنین کردم؟ چرا مرگ تدریجی
رو بر خود روا میدانستم؟ برای پول بیکیفیت و بیبرکتی که نیومده دود میشد و به هوا میرفت. چرا خر بودم، چرا طمعکار بودم، و چراهای دیگر.
زندگی برای من یواش و کند و با تأخیر زیبا ست.
این که سر هیجده سالگی گواهینامه بگیری و سر لیسانس کار پیدا کنی و سر یک سال حقوق،
قسطی ماشین بخری و سر وقت ازدواج کنی و سر بزنگاه بچه بیاری و همیشه سر موقع بیدار
شی و سر ساعت غذات رو بخوری از استانداردهای من دور و در نظرم کسالتبار
و فاقد معیارهای تحریککنندهی لذت اند چنان که حتی به زور پول هم نمیتونم خودم رو بهشون
راضی کنم. شکر خدا به دنبال پول نیستم. اصلاً از پول بدم میآد (الکی).
در راستای همین وضعیت یکی از بدترین کاسبهای دنیا هم هستم و حتی اگر خالق مونالیزا بودم هم عرضه نداشتم بفروشمش.
در راستای همین وضعیت یکی از بدترین کاسبهای دنیا هم هستم و حتی اگر خالق مونالیزا بودم هم عرضه نداشتم بفروشمش.
بگذریم، همسایه که بود و چه کرد
سالها پیش علیرغم بیکار بودن خیلی ناگهانی در معرض خطر
خواستگاری کردن زن همسایه قرار گرفتم. آرایش مختصری کرده بودم و داشتم میرفتم
بیرون. پلهها رو که اومدم پایین با پسر همسایه چشم تو چشم شدم. آخرین بار وقتی
برای تولد ده دوازده سالگیمون اومده بودن خونهمون و داشتیم چس فیل و پفک هندی میخوردیم
چشم تو چشم شده بودیم و بقیهی سلام علیکها خیلی سریع و گذری و بیچشمداشت واقع شده
بودند. کلید انداخته بود توی در که با دیدن من دهانش باز موند و حتی حواسش نشد که
دهانش رو ببنده. فرداش مامانش اومد دم در و گفت سفرهی حضرت ابوالفضل دارن و من هم برم.
بعد از بیست سال همسایگی این دومین بار بود که به پایین دعوت میشدم. بار اول هفت
ساله بودم و با مامانم رفتیم تولد همین پسرشون. بعد از اون مثل این که فهمیدیم ما
برای رفت و آمد با همدیگه ساخته نشدیم. دو سه بار هم ما بچهشون رو تولد دعوت
کردیم و سپس همه چیز پایان یافت، فلذا دعوت حال حاضرش اون قدر غیر منتظره بود که
پرسیدم مطمئن اید؟ گفت آره. گفتم مامانم هم بیاد؟ که جواب داد حالا نیومد هم نیومد
و برای خوشمزگی با کف دست یک ضربه بهم زد.
به محض این که پام رو گذاشتم توی خونهشون
فهمیدم این زنها با ابروهای باریک و صورتهای سرخ و سفید و موهای مشکرده و طلاهای زرد و چشمان
تیز، اعضای رده بالای فامیل هستند و در پایان مراسم ازشون رأیگیری به عمل میآد.
سر سفره زن جوانی مسئول کشیدن آش نخود و عدسپلو بود. دو زانو نشسته بود (که این کار
غذا کشیدن رو سخت کرده بود و چون بانو خیلی از سفره بالاتر قرار گرفته بودند لذا خم شدن دائمی روحیهی ایشان را تهاجمی کرده بود) و با حالت
شاکی خصوصی، لبهای جمعشده، ابروهای کاملاً نیمدایرهای، پشت چشم نازک و بالاداده، و گونهها
و پلکهای گرد که انگار مهر ساخت تبریز خورده بودند و حالتِ "من
رئیس دیس ام، چه مسئولیت سنگینی" یکی یک کفگیر سرخالی برنج توی بشقابها
میریخت. یه ذره عدسپلویی که کشیده بود طبیعتاً زود تمام شد و چون کفگیر رو زیر دامنش قایم کرده بود مثل اولیور توئیست درخواست
عدسپلوی بیشتر کردم. با لهجهی معترضانه و لحن تندی گفت اگر میخوری بچشم چون گذای
این سفره نباید هدر بره. ترکها یه جوری به جهانیان القاء کردهاند که یعنی ما مدل
حرف زدنمون با صدای بلند و تحکم نالازمه ولی خودمون قلب پاک و مهربونی داریم. فکر نمیکنم همیشه این طور باشه. اینها که واقعاً با آدم دعوا داشتند و شخصاً ترجیح میدادم کتک بخورم
تا این که کسی با این لحن بزندم. مهین خانوم همسایهی کلیمیمون هم در مراسم حضور
داشت و با حجب و حیا همگان رو به کلبهخرابهشون دعوت میکرد ولی حسی به من میگفت
این آخرین گردهمایی ما پلاکبیستوسهایها ست. عدسپلو که زهرمارم شد، در پایان
مراسم هم وقتی بیرون اومدم و در پشت سرم بسته شد شنیدم که زمزمهی دعوامانند ترکیشون
که جلوی روی خود من بیچاره شروع شده بود و حتی خیال کردم چند بار هم من رو با دست
نشون دادند، به سرعت بالا گرفت و شبیه دعوای بوقلمونها شد. شکر خدا حتی یک کلمه
ترکی نمیفهمم وگرنه ممکن بود هنوز جاش درد کنه. از ظواهر امر پیدا بود که پسندیده
نشدهم و چون کسی مستقیم چیزی نگفته بود پس یعنی کسی مسئولیت احترام گذاشته نشدن به من
رو بر عهده نمیگرفت و دلشکستگی من هم به درک میبود. گرسنه و طردشده اومدم بالا و با وجود این که زمانی که منزل رو ترک میکردم دستکم شش هفت انسان زنده در خانه بودند حالا هر
چی زنگ میزدم کسی نبود در رو باز کنه. مثل قدیم نشستم توی راهپله و در درونام غلیانی بود
که محصول برانداز شدن و مقایسه شدن است. دل و قلوهی آدم داغ میشن و میسوزند، حلق متورم میشه و
سرت گیج میره و تمام زندگیت که برات عزیز و خواستنی ست و خشت خشت چیندی اومدی
بالا، ناگهان به خاطر رفتار یک مشت غریبه به نظرت بیرونق میآد. برای تسکین، دختر فامیلشون
رو به یاد آوردم که زمانی از تبریز اومده بودند و چند روز موندند. طبق حدسیات
من، اون هم مورد دیگری بود که به سرانجام نرسید. دختره واقعاً یک گل شکفته با گونههای گلی و لبهای آلبالویی بود و نه تنها انگار
سفارشی آفریده شده بود بلکه شلوار قشنگش رو هم پروردگار سفارشی براش دوخته بود. با این همه او نیز رأی نیاورد...
به مردمی، نه به فرمان
توی راهپله مشغول ترمیم اعتمادبهنفسام بودم
که مهین خانوم از خونهی ترکها بیرون اومد و سر راه من رو دید. به زور دستام رو
گرفت برد بالا. چون تازه از منزل مجلل و قرمز- طلایی سلجوقیان بیرون اومده بودیم
قبل از این که بریم تو دوباره تأکید کرد که اینجا کلبهخرابه ست. خونه تاریک و
نظافتنشده بود با یک فرش قدیمی سبز و اسباب و اثاثیهی نامرتب. یک تابلوی ده
فرمان و یک عکس از موسی در لباس شبانی به دیوار بود و یک سوپخوری لاجوردیرنگ تنها
وسیلهی شاخص دکور منزل، که در یک گوشهی تاریک منجمد شده بود. پردهها چرکمرده و
قلبها چروک. من رو ته هال نشوند روی مبل روکشدار و سریع یک آلبوم داد دستام. آلبوم
عکسهای سیاه و سفید جوانی، عروسی، کودکی پسرها، خانهای که خراب شد و ساختمان
فعلی را جایاش ساختند و اولین روز پا گذاشتن روی موزائیکهای حیاط جدید در مهرماه
هزار و سیصد و پنجاه و هفت. من رو با تاب موهای سیاهش زیر تور عروسی و آرزوهای خشکشده در عکسها مشغول کرد و خودش رفت چایی بذاره. پسرش از یکی از اتاقها بیرون اومد.
اون رو هم آخرین بار در کودکی دیده بودم و حالا گویا مهندس کامپیوتر شده بود و داشت
دربارهی سیستم عامل لینوکس و این که تازه اومده و به زودی غوغا میکنه حرف میزد. وقتی
بچه بودیم با هم زیاد بازی میکردیم تا این که یک بار بستنی قیفی گرفته بود و دو
تایی به نوبت لیس میزدیم. بابام با این که سرش تو موتور ماشین بود چند بار تذکر
داد ولی من رفتم بالای پلهها و به پسره اشاره کردم بیا. جلوی در منزل نشسته بودیم
بستنی لیس میزدیم که بابام تنورهکشان از پلهها اومد بالا و خوابوند زیر گوشام.
بزرگی و زبری و سیاهی دست روغنیش رو به خاطر دارم که مثل یک اختاپوس باز شد
و چسبید به صورتام. این خاطره رو، که به طور مستقیم به اختلاط آب دهان پیروان ادیان
ابراهیمی مربوط میشد، دو تایی با هم مرور کردیم و خندیدیم. البته من کمتر خندیدم ولی اون چون سریع فرار کرده بود داشت قهقهه میزد.
مهین بعد از چند دقیقه یک دسته ریحون روزنامهپیچشده
از توی آشپزخونه آورد و با غم بزرگی انداختش روی فرش و بعد نشست به پاک کردن. شروع کرد به حرف زدن
و گریه کردن... درواقع هر دو رو با هم شروع کرد. جبروت و زرق و برق بارگاه سلجوقیان
با مبلهای استیل و چراغهای پرنور با او هم همون کار رو کرده
بود که دریغ کردن عدسپلوی منتسب به قمر بنیهاشم با من پسندیدهنشده کرده بود. هر
یک به نوعی له و لورده بودیم و در چشمانمان این پرسش میدرخشید که؛ اینا چرا این جوری کردن؟
از خیلی چیزها خبر داشتم؛ داستانهای غمبار تنهایی و یکتنه بار بچه و زندگی و کار رو کشیدن و اتراق کردنها در بیمارستان. گاهی این طرف اون طرف من رو نگه داشته بود و اینها رو تعریف کرده بود. این که چطور به تنهایی مریض میشد و به تنهایی خوب میشد. تعریف کرده بود که زمانی از فشار زیاد تنفسش از حالت غیر ارادی خارج شده بود و مجبور بود روی نفس کشیدن متمرکز بشه و بدنش رو به این کار وادار کنه. همیشه فکر میکردم اگر در کنار سه پسرش یک دختر هم داشت، یک همزبان از جنس خودش که اهل کنار مادر نشستن و گوشواره انداختن و سبزی پاک کردن و حرف زدن باشه، وضعش بهتر بود یا شاید آدم شادتری بود. این رو هم میدونستم که ساختمان رو پدر و برادرش ساختهند و
پدر یک طبقه رو به اسم دخترش کرده و اجاره داده بود و یکی رو به اسم دامادش کرده بود
تا توش زندگی کنند ولی زن و شوهر از همان بدو امر به اختلاف و نفرت و زد و خورد رسیده بودند و چشم دیدن همدیگه رو
نداشتند. چقدر باید زندگی کردن در این شرایط سخت باشه، بدون حامی و بدون عشق. مهین درآمدش از معلمی، تایپ کردن و ساختن گل مصنوعی بود و همه خبر
داشتیم که شوهرش ذرهای از درآمد خودش رو در خانه و برای زندگی مشترک خرج نمیکنه. حالا بار اول بود که ماشین تایپ رو میدیدم، مستحکم و رنجدیده. هر
روز از سر کار که میاومد صدای ماشین تایپ قدیمی رو میشنیدیم و صبحها موقع
بیرون رفتن گلهای پارچهایش رو میدیدیم که برای تبلیغ دستش میگیره تا همه
ببینند. کسی بود که در هیچ چیز دخالت نمیکرد و در هیچ تبانی همدستی
نداشت. زنی که زندگی نداشت. مدتی بعد از اون روز پر ماجرا شوهرش مست کرد و از طریق راهپله سه
طبقه کشیدش پایین (هنوز آسانسور اختراع نشده بود) و از خونهی پدریش انداختش
بیرون و همون طور که برای تمام زنانی که به شکلی بیشوهر میشن پیش میآد، به
رستگاری رسید و حالا شکر خدا وضع و حال و خونهی خوبی داره و با پسرش زندگی میکنه.
آخرین باری که رو در رو دیدمش چند روز بعد از سفرهی ابوالفضل بود. به تأسی از ماها یک آش عجیب و غریب آبکی درست کرده بود و آورد دم در. آش نذریش رو توی یک کاسهی
مربع شکل ریخته بود و با لحن آهسته و مراعات دقیقی تأکید کرد که توش گوشت نداره...
موقع ریحون پاک کردن هر لحظه منقلبتر میشد.
میگفت پدرم ماههای آخر نابینا شده بود ولی تا از در میرفتم تو میگفت مهین تویی؟ من رو از بوی ریحونی که میخریدم و براش میبردم
میشناخت. پدرم این جور تنها مرد، پسرهام اون جور، برادرم اون جور از ایران رفت،
اون هم از خواهرم که توی اسرائیل داره وسط جنگ زندگی میکنه و هیچ دلخوشی و فامیلی
نداره. زنگ میزنه برام گریه میکنه میگه مهین میخوام برگردم، دارم لهله میزنم ولی
چی کار کنم؟ چشماش رو با آستینش پاک میکرد و ریحونها پرپر میشدند. تو این فاصله
چای دم کشید. موقع چای خوردن از روی قاب روی دیوار ده فرمان رو برام خوند. با
احساس ویژهای گفت: این فرمان خدا ست... به پدر و مادر خود احترام کنید. معلوم بود
او هم مثل تمام آدمیان زخم کهنهای از سمت خانواده داره و با این وجود فرمان رو اطاعت میکنه، وگرنه احترام کردن والدین
نیازی به فرمان خدا و این همه بند و بساط و پیامبر نمیداشت.
ساعتی بعد از تپههای اورشلیم پایین اومدم و نیم
ساعت بیوقفه در زدم. بله، موبایل هم هنوز اختراع نشده بود. بالاخره برادرم با دو قلنبه
پنبه در دست در رو باز کرد. پنبه گذاشته بود توی گوشش خوابیده بود، انگار فیلم چارلی
چاپلین باشه. پرسیدم بقیه یهو کجا رفتن؟ که گفت اون چون پنبه گذاشته بوده خبر نداره... روزی که خوششانسی از در و دیوار میبارید.
وای تو منحصر به فردی! عالی بود! ککلی غرق لذت شدم واقعا..
ReplyDeleteخیلی خوب . عالی . یعنی کم نظیر . ممنون
ReplyDelete