Wednesday, September 8, 2021

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

شخصی، آزاردهنده

برای ما موهبت بود. این هر روز و هر دقیقه از ذهنم می‌گذشت. با حالی که فقط می‌توانم بگویم حال ناشی از یک شکرگزاری عمیق بود روزها را می‌گذراندم. آن تنهایی و بدبختی زجرآوری که مرگ برادرم باعث شده بود، وزن خاطرات گل‌آلود و سنگین که آدم را توی باتلاق می‌کشید، مصیبت‌ها و دیوانگی‌ها، با همه‌گیری یک بیماری جدید از بین رفته بود. انگار جهان بدون این که ازش خواسته باشیم تا این حد مهربان و شعورمند باشد و کمی هم ملاحظه‌ی ما را بکند، رویایی‌ترین و غیرمحتمل‌ترین تسکین را برای ما فراهم کرده بود، که هر روز به ما نشان بدهد غم و غصه فقط در حال خرد کردن ما نیست و این جور نیست که ما بدبخت باشیم و بقیه خوشبخت... که احساس کنیم تنها نیستیم، فقط ما نیستیم که یک عضو جوان خانواده را از دست داده‌ایم و در حال متلاشی‌شدن ایم. هیچ چیز نمی‌توانست آن بار سنگین را از دوش‌مان بردارد جز همین یکپارچگی وضعیت عمومی با رنجی که می‌کشیدیم، با حال تلخ و بدمان که قبل از همه‌گیری، خصوصی و منحصر به نظر می‌رسید. تا آن مقداری که به خودمان بود، تسلیت بی‌مایه‌ی دیگران را با تشکر جواب می‌دادیم و با خودمان می‌گفتیم اینها که عزادار نیستند و حال ما را نمی‌فهمند، یک چیزی برای خودشان می‌گویند تا مشارکت کنند، و بر می‌گشتیم توی خانه‌ای که هوایش سنگین و مسموم شده بود. درواقع «برمی‌گشتم»، کنار چند آدم مجنون‌شده، بزرگسالانی که به خاطر داغ دیدن حالا راحت به خل‌وضعی پناه برده بودند، دور می‌ریختند و به هم می‌زدند و می‌شکستند، و فقط خودم می‌توانستم و باید محافظت‌شان می‌کردم حتی شده با ژست‌های دروغین و تحمل نمایشی. ادای تحمل کردن هم یک جور تحمل کردن است. مثل ادای منطق در آوردن که آدم را برای ساعاتی تبدیل به یک انسان منطقی می‌کند تا دوباره کجا یک حرف مزخرف یا رفتار چندش‌آور آن روی سگ آدم را بالا بیاورد. خودم را خیلی تنهاتر از همیشه می‌دیدم! (فقط برای این که تصور کنم در برابر دوربین ام و طاقت بیاورم، وگرنه با تنهایی همیشگی‌ام فرق چندانی نداشت). باید این افسارپاره‌کرده‌ها را نگه می‌داشتم... جلوی فامیل‌های از شهرستان‌آمده که توی هال و آشپزخانه اتراق کرده بودند و با هیجانی که قادر به پنهان کردنش نبودند به این فیلم مصیبت و تنش داخلی و تلاش مذبوحانه‌ام برای عادی‌سازی خیره می‌شدند. هیچکس را دور و برم نداشتم که ازش کمک بخواهم (نمی‌دانم چه جور کمکی) یا کسی که مطمئن باشم آن قدر به من نزدیک است و دوستم دارد که دوست داشتن‌اش مرهمی باشد. کسی نبود که با او حرف بزنم و سبک شوم. حتی هنوز هم. اگر با همان دو سه نفری که دوست صمیمی همدیگر تلقی می‌شویم وعده کنیم، تا دهانم را باز کنم و بخواهم چیزی از آن روزهای عذاب‌آور بگویم می‌گویند ولش کن، حرف خوب بزنیم، و حرف دیگری پیش می‌آورند. دیگران علی‌رغم ادعاهایشان، تا خودشان از مصیبتی که سر دیگری آمده عبور می‌کنند فکر می‌کنند شخص مصیبت‌دیده هم عبور کرده یا حتماً باید عبور کند و دوباره به حالت قبل برگردد. چون چهل روز و یک ماه و چند ماه و یک سال و دو سال گذشته فکر می‌کنند طرف فراموش شده و داغدارها فراموش کرده‌اند. دیگر نمی‌دانند (درواقع نمی‌خواهند به یاد بیاورند) که هر روز مثل همان روزهای اول است و هرچند شدت ضربه کم شده ولی عمق جراحت بیشتر می‌شود. فکر می‌کنند حرف زدن از پدر و برادر درگذشته‌ات برای تو هم مثل آنها فقط یک چیز ناراحت‌کننده است و چیزهای ناراحت‌کننده را هم باید دور انداخت. درحالی‌که افراد خانواده‌ی آدم خوب باشند یا بد، دست‌کم صاحب نیمی از خاطرات آدم هم هستند و نمی‌شود چون مرده اند ازشان حرف نزد. چه کسی، چه جور صمیمیتی یا چه دوستی می‌خواهد بداند آدم توی تنهایی چقدر زجر کشیده یا چه صحنه‌های غریبی را در هنگام سوگ تجربه کرده؟ فقط ممکن است عشق (یا شاید فضولی درجه اول) کسی را تا این اندازه پیگیر و مفلس کند که بخواهد شرح غم دیگری را بشنود و واقعاً در غمی که مال او نیست شریک شود. 

 

مهمان داشتیم... با وجود به‌هم‌ریختگی دائمی خانه و رختخواب‌های سرد و رهاشده‌ای که نمی‌توانستیم رویشان بخوابیم و کارهای نصفه‌ای که هر کدام را یک گوشه رها کرده بودیم. مجبور بودیم تشک و پتو از قعر کمد در بیاوریم، صبح از خواب بیدار شویم، صبحانه آماده کنیم، پذیرایی کنیم، هر روز مثل آدم‌های خوشحال که جشن گرفته‌اند از رستوران جوجه و پیتزا سفارش بدهیم، چون قادر به پخت و پز نبودیم. سخت‌تر از همه این که حرف بزنیم و وقتی آنها از غم ما خسته شدند و به خاطره تعریف کردن افتادند و زیر گوش هم چیزی گفتند و از فشار خنده کبود شدند یا حرف خنده‌داری را بلند زدند لبخند بزنیم. فامیل‌ها که رفتند همه توی هال روی مبل‌ها می‌خوابیدیم. دور هم. دور آتش فراق. این جوری لااقل گرم می‌شدیم. همان موقع مادرم یک شب زمین خورد و استخوان رانش شکست. یادم است مادرم روی زمین ولو شده بود و ناله می‌کرد و حتی نمی‌توانست از حالت یک‌وری به پشت بغلتد، بدن خواهرم به قرصی که خاله‌ام به خوردنش سفارش کرده بود واکنش نشان داده بود و با پاهای قرمز و متورم روی مبل خوابیده بود، صورتش غرق عرق بود و هذیان می‌گفت و اورژانس موتوری که خبر کرده بودم تشخیص شکستگی داده بود، دو زانو روی فرش نشسته بود و دنبال بیمارستانی می‌گشت که پذیرش کند. من هم به تنها کار ممکن مشغول بودم؛ خشکم زده بود که خدا این آخری را دیگر از کجایش در آورد و چطور به این نتیجه رسید که صحنه را این طور بچیند. از خودم نپرسیدم چرا ما. کائنات همیشه با آدم مصیبت‌دیده و تنها مثل آهن گداخته برخورد می‌کند و هی با پتک توی سرش می‌کوبد. دلیلش چه چیزی می‌تواند باشد؟ احتمالاً برای تنوع، و به همان بی‌سببی که زنده ایم و هنوز اکسیژن رایگان مصرف می‌کنیم و خانه داریم و خیابان‌خواب نیستیم ولی نمی‌پرسیم چرا ما.

می‌دانم هیچوقت هیچکس نمی‌تواند از کائنات درخواست کند برای تسکین دردش دیگران را هم به همان درد دچار کند. لابد نه انسانی است نه اخلاقی نه هیچ چیز. ما هم این را نخواسته بودیم، ولی این طور شد. وضعیت ما از شکل خردکننده و شخصی‌اش بیرون آمد و یک ماه نگذشته بود که زندگی‌ها تعطیل شد و ترس مرگ به جان همه افتاد. برایم باورکردنی نبود و فکر می‌کردم یک بازی موقت مسخره یا یک شایعه است. قبلاً هم مرس و سارس و ابولا و اینها آمده بودند ولی حتی با این که آسیای میانه را درگیر کرده بودند و هر بار تصاویر تردد چشم‌بادامی‌ها با ماسک اخبار را پر می‌کرد، هرگز به ایران، لااقل به مرکز ایران، به ما یا اطرافیانمان نرسیده بودند. این یکی هم شبیه همان‌ها به نظر می‌رسید؛ خیلی دور. آن قدر دور که مسئله‌ی ما نباشد. ولی کم‌کم جدی شد. حرف از درگیری ایرانی‌ها و قرنطینه‌ی دانشجویان از چین آمده و فوتی‌های روزانه شد، و دیدن یکی دو مورد در خیابان‌های تهران، مواردی در همین میدان انقلاب بغل گوش ما... با توصیفاتی شبیه زامبی شدن کسانی که زامبی‌ها گازشان گرفته‌اند؛ کسانی که سرفه‌کنان در خیابان می‌افتادند و آب از دهانشان سرازیر بود و کسی جرأت نمی‌کرد بدون لباس محافظ بهشان دست بزند.

یک چیز ریز در هوا پخش شده بود و آدم می‌کشت. مثل فیلم‌هایی که دهه‌های هفتاد و هشتاد شمسی، به مقدار خیلی زیاد در اروپا و آمریکا ساخته می‌شدند و صدا و سیما همه‌شان را پخش کرد. مضمون همه: آلوده شدن بی‌شمار آدم با یک ویروس یا باکتری، مرگ هزاران نفر، مبتلا شدن کادر درمان، ابتلاء و مرگ و میرهای خانوادگی. در یکی‌شان آن یارو که توی فیلم در بروژ از برج خودش را می‌اندازد پائین، با ریختن یک قطره خون آلوده در چشمش مبتلا شد و با این که خیلی مهربان بود مرد، در یکی دیگر رنه روسو پزشکی بود که سه لایه لباس محافظتی پوشیده بود ولی سر سوزن سرنگ از دستکش رد شد و توی انگشتش رفت و مبتلا شد، در یکی دیگر زن جوانی که فهمید اولین مبتلا و حامل ویروس کشنده‌ای است که دارد شهروندان را نابود می‌کند با ماشین خودش را از پل پایین انداخت... و چند تای دیگر که تصاویر محوی ازشان دارم. گویا ماسک‌های تولیدشده برای تمام مردم جهان کافی نبود. از این سرگرم‌کننده‌تر چیزی برایم پیدا نمی‌شد. همانی که برای تمرین فراموشی نیاز داشتم نصیب شده بود؛ سرگرمی. سرگرم شدن با مشکلات دیگران؛ دعوای سریع، فوری، انقلابی ِ موجودات بی‌مقدار و عجول بر سر ماسک، به فحش کشیدن خیلی زودِ دولت و قضا و قدر، فقط چون داروخانه‌ی محله‌ی سلبریتی‌های نکبتی ِ از عن پست‌تر ماسک ندارد و آن ریقوهای ذلیل، دربه‌در دنبال ماسک می‌گردند تا نجات پیدا کنند پس همه‌ی مردم باید در ولوله و تشویش به سر ببرند. شکر خدا رذالت و حقارت انسان‌ها همیشه یک وجه تماشایی هم دارد تا آدم از جهالت این‌ها و کسالتِ ناشی از جهالت این‌ها نپوسد. تماشا می‌کردم و با دهان بسته قهقهه می‌زدم و از این هرج و مرج جهانی کیف می‌کردم. خیلی زود محتکرانی پیدا شدند و ماسک و دستمال کاغذی وارد بازار سیاه شد. لذت می‌بردم که می‌دیدم پول کثیف مردمان خرج دستمال توالت و ماسک دانه‌ای ده هزار تومان بشود. آرزو می‌کردم هرگز اوضاع تغییر نکند. هرگز این ترس از نبود ماسک و الکل و ژل ضدعفونی‌کننده و دستمال توالت از بین نرود. که هرگز دیگر هیچکس از خانه‌اش بیرون نیاید و نتواند بیاید. مثل برآورده شدن یک آرزوی محال بود. بشریت پست سر بی‌اهمیت‌ترین چیزها داشت خودزنی می‌کرد و خودش را از بین می‌برد. اگر می‌گفتند گرگ‌های درنده هم برای تکه پاره کردن انسان‌ها از سفینه‌ی زامبی‌ها رها شده‌اند و قرار است اول بروند سراغ خوردن تمام آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها و حالا بعداً اگر به ایران هم رسیدند عیبی ندارد، خوشی تکمیل می‌شد. دعوا بر سر درمان، دعوا بر سر مطالبه‌ی واکسن، دعوا بر سر رعایت پروتکل‌ها. همه‌گیری دوباره انسان‌ها را همان غارنشینان تهی‌دست کرده بود که اگر تا سی سالگی عمر می‌کردند یعنی خیلی عمر کرده بودند، حتی بیشتر از لیاقت‌شان.

بخش خوب دیگرش این بود که انگار جهان بعد از رفتن علی به هم ریخته بود و کم شدن بی‌آزارترین آدم جهان از کره‌ی زمین نه فقط چیزهای ما که همه چیز را به هم ریخته بود. مثل وقت‌هایی که توی داستان‌ها یک آدم خوب را خاک می‌کردند و در دم طوفان می‌شد. دور هم می‌نشستیم و بعد از ضجه زدن می‌گفتیم خوب شد علی نیست وگرنه حتماً سریع کرونا می‌گرفت و قلب و ریه‌اش نمی‌کشید. آدم مرده را دوباره در معادلات وارد می‌کردیم تا به خودمان ثابت کنیم که رفتنش به‌موقع بود. این جوری آن لحظه‌های وحشتناک جداشدن را به دورترین قسمت ذهن می‌فرستادیم. شواهدی داشتیم که در آن مدتی که بین ما نبود آن دنیا را دید و آنجا را انتخاب کرد. آن بی‌دردی و رهایی را انتخاب کرد و با میل خودش رفت.

فقط یک چیز بود که تا استخوان آزارم می‌داد و هنوز می‌دهد. این که نمی‌دانست آن آخرین باری است که از خانه‌ی خودش بیرون آمده و آخرین باری ست که از خانه‌ی ما بیرون می‌رود. از این می‌سوزم که آن نگاه آخر را به هیچ چیز نینداخت و حتی شاید چیزهایی را رها کرد به این هوا که امشب یا فرداشب برمی‌گردد. این که خبر نداشت یک ماه بعد در بیمارستان می‌میرد. نمی‌دانست موتور و ماشین و کلاه و دستکش موتورسواری و لپ‌تاپ اپل و وسایل محبوبش را دیگر نمی‌بیند، و من که نمی‌دانستم برای آخرین بار می‌توانم از پنجره برایش دست تکان بدهم و ندادم. در آشپزخانه مشغول کاری بودم و عادت همیشگی را به جا نیاوردم. فکر می‌کردم می‌رود بیمارستان، تپش قلب‌اش را کنترل می‌کنند و می‌آید. تازه یادش داده بودم قهوه توی شامپو بریزد. دلم نمی‌خواست موهای حالت‌دارش کم شود. دلم نمی‌خواست سیگار بکشد. دلم نمی‌خواست هیچ کوفتی بکشد. دلم می‌خواست با هم پیر بشویم و در پیری به خانه‌ی هم رفت و آمد کنیم و بزرگ شدن پارسا را ببینیم و او طبق عادتی که بعد از به دنیا آمدن پسرش دچارش شده بود همچنان من را با پیشوند عمه صدا کند. نرفتم از پشت پنجره ببینمش و و ان یکاد بخوانم بهش فوت کنم. دستم بند بود و باهاش دست هم ندادم. همیشه حرص می‌خوردم که چرا اصرار دارد هم در بدو ورود و هم موقع خداحافظی با ما دست بدهد حتی اگر فاصله‌ی این دو فقط چند دقیقه باشد. حالا می‌بینم چقدر از دست‌هایش خوشم می‌آمد. از ناخن‌های پهن و محکم و دست دادن سفت و گرمش و دیگر هیچکس نیست که آن جور با من دست بدهد و آن جور به دست دادن متعهد باشد. آخرین باری که دستش را گرفتم سرد و بیهوش بود و آخرین باری که حرف زدیم بدنش لمس بود و چشم‌هایش بسته. به موهایش دست کشیدم و پیشانی‌اش را بوسیدم و بهش گفتم علی جون قوی هستی. شنید و با چشم بسته سعی کرد سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان بدهد ولی گردنش بدون اختیار او دورانی حرکت می‌کرد. آخرین حرکتی که از او دیدم... چیزی که از پیش چشمم نمی‌رود و بیش از یک سال هر شب با یادآوری‌اش گریه کردم تا این که خسته شدم (خالی نه). از هر شب اشک ریختن خسته شدم و یاد گرفتم به تصویرش فقط نگاه کنم، و در مرحله‌ی سوزش اولیه‌ی مجراهایی که به غدد اشکی می‌رسند، ماجرا را جمع کنم.


آن گرفتاری عمومی حس خوشایندی بود. تا چندین ماه با احساس سبکی و نشاط توی خیابان می‌رفتم. دچار انبساط خاطر شده بودم و دیگر احساس گرفتگی و انقباض نمی‌کردم. شش هفت ماه ماسک نداشتم چون کسی به من ماسک نداده بود و من هم خیال نداشتم برای یک تکه دستمال نخ‌دار داروخانه‌ها را در نوردم و توی صف بایستم یا بیشتر از ارزش مادی‌اش پول برایش خرج کنم. همسایه‌ها من را می‌دیدند و می‌گفتند حتماً سر راه ماسک بخر. لزوم گفتن این جمله را درک نمی‌کردم. جوابش «به شما چه؟» بود. در دلم پوزخند می‌زدم و بهشان می‌گفتم مواظبم، نفس‌تنگی دارم و ماسک باعث می‌شود سردرد بگیرم و احساس خفگی کنم. بهم دستکش می‌دادند تا از من مراقبت کنند و من توی جیبم مچاله‌اش می‌کردم. خیلی به نظرم مسخره می‌رسید. چرا همیشه در هر مسئله‌ای یک سری راهکارهایی مد می‌شوند که نه اثری دارند نه لازم اند؟ دستکش‌های نازک زپرتی که بیشتر از خود دست آلوده می‌شدند. دست را می‌شود شست یا ضدعفونی کرد ولی دستکش دقیقاً به چه دردی می‌خورد؟ با دستکش‌های اهدایی در تره‌بار سیب‌زمینی و پیاز توی کیسه می‌ریختم و بعد که خاکی می‌شدند همان جا می‌انداختم‌شان توی سطل. آخر به خاطر حرف مردم و بالارفتن نرخ مرگ و میر یک ماسک بسته‌بندی‌شده را که مادرم داده بود و من مثل یادگاری نگه داشته بودم و می‌خواستم تا ابد همان‌طور سالم و دست‌نخورده نگه دارم، باز کردم و استفاده کردم. همان ماسک طبی را هر بار می‌شستم و باز استفاده می‌کردم تا دوباره یک نفر یک ماسک بهم بدهد. دومی را می‌شستم و استفاده می‌کردم تا نوبت به سومی برسد. حدس می‌زنم شستشوی ماسک طبی معمولی، لایه‌های محافظتی را از بین می‌برد ولی برایم مهم نبود. نمی‌خواستم برای محافظت از خودم تلاش کنم. نمی‌خواستم زیاد بیرون بمانم. به نظرم مسخره بود که بترسم. با تصور نیرومندی از مصونیت پایم را از خانه بیرون می‌گذاشتم. بدون این که حتی ذره‌ای خطر در این کار ببینم، و حتی بدون این که شجاع باشم. فقط با اتکاء به احساس مصونیتی که رهایم نمی‌کرد بیرون می‌رفتم، اغلب خرید. فقط خرید. همه‌مان دیوانه‌وار از سوپرمارکت خرید می‌کردیم. مثل همیشه هر چه قیمت‌ها بالاتر می‌رفت خرید سخت‌تر ولی با احساس بهتری همراه می‌شد. به بهانه‌ی پرستاری از مادرم و تقویت کردنش پول‌هایمان را جوری خرج می‌کردیم انگار فردایی نیست و بهتر است که نباشد.

خانه‌نشینی هم هنر شد. مدل روتین زندگی‌ام را؛ انزوا و گوشه‌نشینی و پرستش چهاردیواری خانه را... می‌دیدم که تبلیغ می‌شود. با میزان تعجبی که شاید دیگر هرگز در زندگی تجربه نکنم مدل زندگی ایده‌آلم جلوی چشمم به همه توصیه می‌شد. مثل این بود که اعلام کنند طبق منویات خانم فلانی، ورزش و رقص و شور و شادی هم برای بقای انسان‌ها مضر است و همه باید یاد بگیرند بیشتر سر جایشان بتمرگند تا بتوانند بهتر و سالم‌تر زندگی کنند. احساس برد می‌کردم. احساس شیرینِ از اول عاقل بودن. مردم را می‌دیدم که از ماندن در خانه گریه‌شان گرفته و از دورکاری زجر می‌کشند و آرزو می‌کنند اوضاع تغییر کند. از اعماق وجود خوشحال می‌شدم. جامعه‌ای که حقیقی یا مجازی یا تحت هر پلتفرمی امثال من را تخطئه کرده بود حالا برای بلد شدن و داشتن یک ساعت حال خوش در خانه جان می‌کند. به تمام مسخره‌شدن‌های زندگی‌ام فکر می‌کردم؛ مورد تمسخر قرار گرفتن برای عزلت، تعبیر کردن گوشه‌نشینی و بیزاری از جمع به تنبلی، تمسخر وسواس به‌اندازه‌ای که از نوجوانی داشتم در شستشوی دقیق میوه و سبزی و پاکت‌ها و بطری‌ها و بسته‌بندی‌ها. چیزهایی که بابتش مسخره می‌شدم حالا مدل درست زندگی کردن بود. اطرافیانی که همیشه با ترحم و تحقیر به آداب زندگی‌ام نگاه کرده بودند حالا سویه‌ی تجملی و مشعشع زندگی من را می‌دیدند و از من تقلید می‌کردند تا یاد بگیرند. یک عمر عقلانیت (که خودم بودم)، در برابر زجری که جمعیت می‌کشید. خودم را پیغمبری در میان ابلهان فرض می‌کردم. آن انباشتگی حسرتِ فهمیده نشدن در وجودم دهن باز کرده بود و عوارض اجتماعی این بیماری سهمناک برایم مثل مائده‌ی آسمانی بود و تمام عقده‌هایم را می‌شست. خیلی راحت شده بودم. راحت و سبک. روی ابرها بودم. مردم باید به چیزی عادت می‌کردند که من عمرم را در آن گذرانده بودم. با ثباتی بی‌نظیر و استحکامی خدشه‌ناپذیر در ایستادگی بر روی تنهایی و انزوا و منافع و خوبی‌هایش. در ایستادگی بر لزوم تعطیل شدن کارها و شرکت‌ها و دورهمی‌ها و گردهمایی‌ها و سفرها و مهمانی‌ها و عروسی‌ها و تفریحات مهوع بشر. در ایستادگی بر نفرت‌ام از جمع و از آدم‌ها. خوشی وصف‌ناپذیری بود که حالا با روند واکسیناسیون کمی مختل شده. دوباره دارم با چشم‌های گردشده مردم را می‌بینم که از واکسن زدن پدر مادرشان یا دوستان‌شان یا خودشان خوشحال اند. از این که نوبت واکسن‌شان نشده ناراحت اند. از این که فایزر و مدرنا وارد نشده عصبانی اند. از این که کسی بتواند ولی نخواهد واکسن بزند متعجب اند. از این که کسی ماسک نزند داغ می‌کنند و فحش می‌دهند و حتی با طرف گلاویز می‌شوند و اگر کسی بخواهد در این دوران جایی برود باید اول از اینها اجازه بگیرد. برایم قابل درک نیست. کسی ام که درک نمی‌کند چرا کمبود ماسک آدم‌ها را می‌ترساند یا چرا وارد نکردن واکسن خیل عظیم انسان‌ها را واقعاً (و نه نمایشی) به هم می‌ریزد. تا یک جایی از زندگی فکر می‌کردم این جور دغدغه‌ها به این خاطر به نظرم احمقانه می‌رسد چون غیرواقعی و نمایشی است و جهان می‌خواهد این طوری و با این نمایش که صددرصد با نگرش و حس و حال من در تضاد است عذابم بدهد. از همان یک جایی به بعد فهمیدم که نه. مردم واقعاً از این طور چیزها که برایشان اسمی ندارم نگران یا خوشحال می‌شوند. از این چیزها که بهش می‌گویند پیشرفت و موفقیت، یا عقب‌ماندگی. از این چیزهای مصنوعی و بی‌مزه. تصور از بین رفتن کرونا و برگشت به وضعیت قبل از کرونا من را می‌ترساند. دوباره با موجوداتی روبرو می‌شوم که به شکل مضحکی عجیب و غریب اند و دستورات عجیب و غریب می‌دهند و حرف‌شان را نمی‌فهمم. همان‌هایی که برای پیدا کردن کار له‌له می‌زنند و برای حفاظت از جان عزیزشان حاضر اند روی سر و کله‌ی دیگران سوار شوند چون فقط جان خودشان مهم است.

خیلی وقت است که من هم ماسک می‌زنم. در نهایت ماسک را فقط برای پوشاندن چهره که آخرین قدم درست زندگی برای یکی مثل من بود انتخاب کردم نه برای جلوگیری از ویروس. ماسک اگر باعث نفس‌تنگی نمی‌شد برترین انتخاب من می‌بود چون می‌توانستم بیشتر از قبل پنهان شوم. کاری کنم که دیده نشوم. ولی همان مواقع اندکی که از خانه دل می‌کنم ماسک راه باریک تنفس را هم به روی من می‌بندد برای همین دو سال است که می‌خواهم جلوی دهان و بینی‌ام روسری ببندم و شبیه چریک‌های انقلابی بشوم و با بقیه فرق کنم ولی تا بیایم تصمیم‌ام را عملی کنم کرونا براندازی شده است. درواقع حتم بدانید روزی که من بالاخره روسری‌قشنگه را جایگزین ماسک کنم درمان قطعی کرونا یافت خواهد شد.

 

برای پست کردن شرح حس و حال‌ام در وبلاگ خودم! شک داشتم. حالا که خودم و خانواده‌ام علی‌رغم رعایت کردن آداب به‌خصوص حفاظتی کرونا گرفتیم (و البته به سختی رد کردیم) به نظرم تا حدودی این حق را دارم که این نوشته را پست کنم. مضاف بر این، چیزهایی که درباره‌ی واکسن نزدن و ماسک نزدن گفتم یا خواهم گفت، در بحث رفتار بود، نه تشویق کسی به نادیده گرفتن بیماری یا سرپیچی از قوانین وضع‌شده و نه ایجاد تردید در واکسن زدن. من واکسن نمی‌زنم و منتظر رسیدن نوبت واکسن نیستم (مگر این که به لحاظ قانونی اجباری بشود) ولی هر کس خودش انتخاب می‌کند. اگر انتخاب من این می‌بود که بدون ماسک سوار مترو بشوم این کار را می‌کردم و کسی حق نداشت حرفی بزند یا لگد بپراند و اگر این کار را می‌کرد توی دهنش می‌زدم، خصوصاً اگر خودش را با ماسک محافظت کرده بود و لگد زدنش فقط به خاطر حرصی شدن می‌بود، تحت تأثیر غیظ افکار عمومی از کسانی که به هر دلیل پروتکل بهداشتی را جدی نمی‌گیرند. هر آدم فارغ‌البالی را که می‌بینیم ناقل ویروسی برای کشتن ما یا مسبب رنج ما و بقیه نیست. هر کس خودش باید مراقب خودش باشد و دست تقدیر هم که همیشه بالای سرمان منتظر است و در هر غاری هم فرو رفته باشی پیدایت می‌کند و سرنوشت را بر روی تو اعمال می‌نماید. البته طرف مطالبه‌گر است و در راه مطالبه‌گری هر دخالتی بتواند در زندگی بقیه می‌کند... جالب‌اش هم همین‌جا ست. من ماسک می‌زنم. پروتکل رعایت می‌کنم و طبق قانون عمل می‌کنم یعنی سفر نمی‌روم و مهمانی و دورهمی هم که هیچوقت دلم نمی‌خواست بروم و خوشحال ام که این یک فقره ریده شد توش. ولی اگر کسی به هر دلیل این کارها را کرد بهش نمی‌پرم. قانون اگر عرضه دارد خودش جلوی بی‌قانونی را بگیرد. خودم را خیلی دورتر از جایی می‌بینم که بتوانم به کسی بگویم چه کار بکند یا نکند، هر چند که ایده‌آل من نابودی جهان و بشریت باشد (که هست).

No comments:

Post a Comment