شخصی، طویل، درفتی مربوط به چهار سال و نیم پیش
در نظرگاه
در یکی از همین شبهایی که تا صبح بیدار میمانم فکر کردم بد نیست دوباره نماز بخوانم. فقط همین. فقط فکر کردم، آن هم به ظاهرِ نماز؛ به تعظیم، به سجده افتادن در وقتی معین، نه به عمقاش و معنا و مفهوماش. حتی در آن لحظه به چیزی بازدارنده و ناامیدکننده مثلاً شبیه بار گناه، این همه سال تارک الصلوة بودن یا به لحاظ فنی (شرعی) ناپاک بودن توجه نمیکردم. حالا که فکر میکنم شبیه نمازی بود که ناصرخسرو در مستی خواند و علیالقاعده چنان نمازی پذیرفته نیست ولی گویا همان او را تغییر داد و بیدار کرد. گفتم حالا وقتاش است. نیاز آنی. همه کس طالب یار اند چه هشیار و چه مست.
بعدش مطلقاً احساس سبکی نکردم. بدنم خشک بود و دست و پایم درد گرفته بود. سجده رفتن و بعدش ایستادن برایم سخت بود و پیش خودم فکر میکردم از بالا یعنی از جایی که خدا دارد تماشا میکند چقدر بد به نظر میآید، چه فضاحتی. بعدش هم تقریباً پشیمان شدم و باز تا یک ماه بهش فکر نکردم. ولی مقاومتناپذیر بود. وقتی آن ساعت صبح بیدار باشی متوجه مقاومتناپذیر بودنش میشوی. خصوصاً اگر صدای اذان هم بیاید. در محلهی ما صدای مسجد تا خانهی ما نمیآید چون به مساجد گفتهاند صدای اذان را بلند نکنند تا مردم بیدار نشوند درحالیکه اذان اصلاً برای همین خبردار کردن است. ولی صدایش میآید؛ خیلی محو، پیچیده در نسیم، سکوت یا باران.
عمدهی بهانهام برای ترک نماز پس از رسیدن به سن تکلیف و در نوجوانی و سالهایی که باید "وظیفهی شرعی"ام را انجام میدادم، این بود که اولاً فقط وظیفه بود و چیز قابل فهمی درش نبود. بعد هم میدیدم وقتی برای نماز صبح بیدار میشوم بدخواب هم میشوم و دوباره باید جان بکنم تا خوابام ببرد. همان مدتی هم که نماز میخواندم نماز صبح را زیرسبیلی رد میکردم و بعد هم به این خاطر که زیرسبیلی رد کردن را کار درستی نمیدانستم بهانهی محکمتری (شبیه به "من که خدا رو قبول دارم، کافیه، به نماز خوندن که نیست که") جور کردم و دیگر هیچ وقت در هیچ وعدهای نماز نخواندم. حالا که طرز زندگیام به مرور تغییر کرده و تازه بعد از اذان صبح یا خیلی وقتها وقتی سپیده میزند میخوابم، خودبهخود عذرم مرتفع شده است و بهانهای ندارم. مورد دیگر این بود که به طور کلی کم خم و راست میشوم و اغلب خسته هستم و حال ندارم. از وظیفهی شرعی که روزی زورکی و اجباری بود و بعد اسمهایی عوض کرد، تا الآن که وظیفهی شرعی ست ولی دیگر زورکی نیست و انتخابی ست، راه درازی طی شده و عمر زیادی گذشته.
از بعد از جمع کردن اثاثیه به منظور تعمیرات منزل (قریب به هشت سال پیش)، تا همین شش ماه پیش هیچ مهر و جانمازی در دسترس نبود. چند بار دوستانام که مهمانام بودند تقاضای مهر و جانماز کردند و من نمیدانستم همهی آن مهرها و جانمازهایی که داشتیم کجا هستند و فرصت نبود بگردم و پیدا کنم. بهشان سنگ دادم. از مجموعهی سنگهایی که خیلی وقت پیش از شمال آورده بودم. یکی را که سیاهرنگ و صیقلی بود انتخاب کردم. اسمش را حجرالاسود گذاشته بودند و چند باری که اینجا نماز خواندند همان را به نوبت مهر نمازشان کردند. اخیراً یکی دو بار هم خودم حجرالاسود را مهر نمازم گذاشتم، ولی بالاخره یک روز گشتم جانماز قدیمیای را که سرجهاز مادر مادرم بود پیدا کردم. این جانماز را از همه بیشتر دوست داشتم. یک جانماز که از مادربزرگ مادرم بهش رسیده بود و با سه طرح پارچهی زیبا و گلدار در رنگهای نخودی و قرمز و زرشکی، و با مهارت و ظرافت با دست آن را دوختهاند، با مهری از تربت کربلا به شکل گنبد سیدالشهداء که وقتی بچه بودم یک بار روز عاشورا مدت طولانی بهش خیره شدم تا ببینم کی خون میشود.
شاید لازم نباشد توصیف کنم. شاید که نه، حتماً توصیف همه چیز را خراب میکند ولی نوشتناش، خراب کردن و دوباره سرهم کردناش برای خودم لازم است چون گاهی واضحترین احساسات را از یاد میبریم و چنان ناشناس میشوند که برای فهم دوبارهاش باید معلم خصوصی بگیریم. احساس نیاز کردم به نماز خواندن. اتفاقات سختترین سالهای عمرم از سال هشتاد و نه تا همین پارسال، که در تنهایی و انزوای کامل و خردکننده از سر گذشت، و بیماریها، و آمدن و رفتنهای آدمهای اشتباهی یک حفرهی خالی (بله چقدر کلیشهای، ولی بیاندازه دقیق) در من درست کرده بود. انگار یک شکستگی لاعلاج داشتم و برایم روشن بود که این بار قسر در نمیروم. ولی انگار من هم یک شب مثل ناصرخسرو قبادیانی که مست و علاف بود خواب دیدم، خوابی که شاید از خاطرم رفته باشد. خواب بازگشت، خواب دوباره نگاه کردن به پشت سر. خوابی که پیرجوانان متفکر و خردمند و پخته و در مواردی سوخته میبینند.
غیر از آن به این فریضه مثل یک کار نکرده و نصفهنیمهرهاشده نگاه میکردم. "چون حالا بیدار ام نماز بخوانم" برای من حال خوشی را هم تداعی میکرد، مثل بازگشت به قابهای فیروزهای و خاکگرفته، حیاطهای قدیمی، بازگشت به خودِ شاد و خوشحالی که دین و فطرت نویدش را میدهند و هرگز زندگیاش نکرده بودم، بازگشت به روحی که دستمالی نشده... قصد کردم ادامهاش بدهم. در نظرم ماه رمضان فرصت خوبی بود تا تصویر زوری و حقنهشده و کج و معوجام از مذهب و شریعت و دین را صاف و صوف کنم و تکلیفام با خودم روشن شود. من همیشه به خدا باور داشتم و به اسلام شیعی. هیچ وقت تفکراتام به بیخدایی یا ضد خدا یا ضد اسلام حتی مایل هم نشده بود ولی تظاهرات و آشکارسازیهای مذهبی را نمایش میشمردم و مقابله با آنها را شجاعت و جسارت میدانستم. به هر حال همان روز اول رمضان از دور خارج شدم و مجبور شدم چند روز صبر کنم.
پیش از آن که به طور کامل نماز خواندن را ترک کنم، آن را عبادت به حساب نمیآوردم. فکر میکردم خب من توی قلبام خدا را پرستش میکنم و همین کافی ست چون نمیخواهم مثل بقیه آدم دو رو و متظاهری باشم. این که چرا به صورت پیشفرض این را دورویی میدانستم معلوم نیست. حالا هم که این ایده به نظرم زشت و مسخره میآید بیشتر از همیشه میشنوماش و مردم همین طوری در پیادهرو و بقالی بیدلیل جلوی من شروع به حرف زدن از کسانی میکنند که نمیروند توی پستو نماز بخوانند بلکه جلوی چشم بقیه این کار را میکنند. من هم در این موارد با کسی دهن به دهن نمیشوم. خودم هم روزی این طور فکر میکردم و حالا فهمیدهام که ایدههای این طوری که دیگران را به خاطر نماز خواندن یا حجاب داشتن متظاهر میدانند از سر تنبلی و بیعرضگی و بیچیزی ساخته میشوند و مبنای واقعی ندارند. خیلی اوقات ما فقط چون حوصله یا توان پذیرش نداریم جور دیگری فکر کنیم از همین چیزهای ساختهشده و آماده مصرف میکنیم. من هم این ور و آن ور شنیده بودم نماز خواندن جلوی دیگران تظاهر است پس همین را برداشته بودم. زمانهایی که پدرم در مسافرتها میزد بغل و کنار جاده روی یک تکه مقوای کارتن (که مخصوص استراحت و دراز کشیدن و نماز خواندن در سفر همیشه همراهش بود) ایستاد و نماز خواند، احساس بیزاری کردم که حالا هر ماشینی رد میشود ما را میبیند، یا وقتی در سفر به خارجه میدیدم بعضی مسلمانها در مترو و پاساژ و هر جا گیر میآورند یک گوشه میایستند و نماز میخوانند، حرص میخوردم که چرا وقتی مردم فرهیختهی غرب روی این چیزها حساس اند اینها این طوری میکنند و این قدر مجادلهآمیز رفتار میکنند که توی مترو نماز بخوانند. درک نمیکردم که این فریضهی الهی است و طرف پیوند عاطفی با آن دارد و علاوه بر همه چیز، نماز ساعت دارد و قضا میشود. با خودم میگفتم همهش نمایش و تظاهر.. از طرفی هیچ جور نمیخواستم شبیه پدرم باشم. میخواستم متفاوت باشم. از یک ور هم تصورم این بود که اصل نیت قلبی ست و این قلب است که باید شکرگزار و نمازگزار باشد. از سر تنبلی و بیاعتنایی به در و دیوار میزدم.
برای آنان که میاندیشند، این دست تصوراتِ کنسروی دورهای دارد و روزی به ته خودش خواهد رسید. روزی که میفهمی تصورت مال خودت نیست، و خوب یا بد، فقط یک احساس گولزننده را در تو بیدار میکند که ربطی به اصل و اصول آنچه به آن فکر میکنی ندارد و چیزی را مسئلهات میکنه که مسئلهی تو نیست و برعکس، مسائل تو را از تو میدزدد. یک خودفریبی ست برای آن که کاری را که به هر شکل، شرعی یا عرفی، جزو بایدها ست انجام ندهی. نمیخواهی به اجبار آلوده شوی. وظیفه را جبر وَ جبر را در تقابل با آزادی میبینی. نمیخواهی کسی برایت تعیین تکلیف کند، حتی خدا. فکر میکنی وقتی خسته ای و حالا نمازت هم دارد قضا میشود خدا نمیخواهد مجبور باشی بلند شی خم و راست شوی ولی آخوندها کاری کردهاند ما فکر کنیم خدا به سختی کشیدن ما راضیتر است تا لم دادنمان. این جملات احتمالاً برای همه آشنا ست. همیشه انسانها به یک شکل و حتی با واژههای یکسان خود را در جهت کاری که دوست دارند بکنند یا نکنند گول میزنند، برای همین حالا تحمل این که دیگران با واژههای کهنهپاره و بیمعنی و چلاندهشدهای که زمانی خودم با آنها فکرهای عمیق میکردم، حرفهای خودم را میزنند، برایم غیر قابل تحمل است. مثل این است که بخواهی با تفالهچایی دوباره چای درست کنی، و بدتر این که حالا به وضوح میبینم خودم زمانی چقدر مبتذل فکر میکردم. درواقع ما همیشه توی سرمان صدای خودمان را میشنویم و این برای ما همه چیز را عادیسازی میکند و برای هر چیز قابل درک یا درکناشدنی، فرمول شناخت میسازد که به هیچ جا بند نیست الا صدای توی سرمان.
با وجود خیالات آن زمانیام که شرحاش رفت، یک بار که امتحان سختی داشتم در راهِ رفتن به مدرسه نذر کردم. سال اول دبیرستان بودم و هیچ چیز از ریاضی دو نفهمیده بودم. اولین بار بود در فهم یک درس این طور گنگ باقی میماندم. تمام سال را به تعجب کردن و نفهمیدن و عرق سرد بر جبین نشاندن از ترس این که دبیر بخواهد ازم درس بپرسد گذرانده بودم. به نظرم فقط سخت و حفظ ناشدنی نبود، بلکه کاملاً پوچ و بیقاعده، و از بیخ خزعبل و بیمنطق، و صدر تا ذیلاش اباطیل بود، و احتمالاً فقط برای حالگیری از من اختراع شده بود چون هرگز هیچ جای دیگر زندگی تحصیلی، نیازش احساس نشد و من بدون یادگرفتن مختصات منحنیها روی بردارها و تانژانت و کتانژانت با موفقیت به دانشگاه رسیدم. ولی آن ترم از فکر این که اگر در همین یک درس نمره نیاورم شاید نتوانم از سال بعد بروم هنرستان، تب میکردم و در یک هذیان دائمی بودم. مثل سگ هم از معلم این واحد که هندسه را هم بهمان درس میداد میترسیدم. هنوز گاهی شبها که میخواهم بخوابم صورتش جلوی چشمانام ظاهر میشود. از صورت سنگی، عینک پنسی، پوست کمرنگ و زیبایی سرد و چهرهی مغرورانه و لحن بیاحساساش وحشت داشتم و خودش هم این را فهمیده بود. به خوبی میدانست بچهها اگر جلویش خودشان را ول کنند میشاشند توی خودشان ولی در عین حال او را قاتل خوشقیافهای میبینند و حسرتاش را میخورند؛ حسرت آن طور مغرور بودن زیر آن پوست کمرنگ و مات، و در عین زیبایی آن جور دلهرهآور و بیعاطفه بودن. در زمان تحقیر کردن دانشآموزان مثل یک جلاد کارکشته، مختصر و خونسرد بود و وقتی صدایش را در کلاس بالا میبرد از صدایش مغز آدم اره میشد، صدایش هم بُرنده بود هم زیر و خفیف. میگفتند دخترش هم همان جا درس میخوانَد. هیچوقت مطمئن نشدم. مدرسهی بزرگ و پر جمعیتی داشتیم، ما هزار نفر دانشآموز را از روی حروف اول نام خانوادگی تقسیم کرده بودند بنابراین من فقط کسانی را میشناختم که فامیلیشان با الف تا ر شروع میشد. دختره را فقط گاهی توی راهروها، پلهها و حیاط دیده بودم. یک دختر تخس و پوزخند به لب که شبیه سردستههای گنگهای خیابانی راه میرفت، مشخصاً خسته و رهاشده و لات. نهتنها ذرهای شباهت به خانوم ریاضی نداشت بلکه سبزهرو و دماغگنده بود و قیافهای پسرانه داشت و همه پشت سرش میگفتند حتماً این به باباش رفته نه به خانوم، این کجا خانوم کجا. یک بار هم این دختر توی پاگرد یکی از طبقات کنار دیوار نشسته بود روی زمین و دستش را تکیه داده بود به زانو با یک لبخند یهوری، حالتش شبیه کسی بود که دارد تسبیح میچرخاند. بعد خانوم ریاضی در حالی که از پاگرد میگذشت نگاه تأسفبار و ناامیدکنندهای به دختره انداخت. آنجا شک کردم؛ که این دخترش نیست، فقط یکی از عاشقان زخمخوردهی بانو ست که احتمالاً آرزوی دختر او بودن را توی کلاس به دوستانش یا شاید در حضور همین خانوم به زبان آورده و خودش را بیسلاح کرده و حالا بقیه برایش دست گرفتهاند. از طرفی هم به خودم میگفتم از این زن بیعاطفه واقعاً بر میآید که به دختر خودش همچین نگاه سرد و تسخرزنی بیندازد. آن موقع من آدم بیزبان و گوشهگیرتری بودم و حتی نمیتوانستم در صدد تحقیق بربیایم و از چند نفر که توی کلاس آن دختر بودند پرس و جو کنم. خیلی هم برایم مهم نبود. مشکلات خودم را داشتم.
آن سال گویا آن دبیرستان دولتی دو-زمانه و شلوغ، قبل از شروع ترم دوم، به منطقه گفته بود سگها و گرگهایتان را برای ما بفرستید. درحالیکه ترم اول همه چیز روشن و گرم و راحت بود، در ترم دوم کلکسیونی از زنان ترسناک و بیرحم که با جدیت و اراده میخواستند از ما نمره بیرون بکشند از یک و دوی بعدازظهر که کلاسها شروع میشد به جان ما میافتادند و تا وقت تاریک شدن هوا به تکهپاره کردنمان مشغول بودند و وقتی کاملاً افسرده و لت و پار میشدیم در خیابان رهایمان میکردند. یک گله دختر نوجوان عزادار با یونیفورمهای گشاد یک جور، هلاکِ تنفس و تغییر.
شانسی که آورده بودم این بود که ترم یک را با عنوان شاگرد-دومی کلاس به پایان رسانده بودم و کسی زیاد کاری بهم نداشت ولی خودم به خوبی میدانستم که آن رتبه "از شانسی" بوده است و دلیل اصلیاش خنگی بیش از حد باقی بچههای کلاس شصت نفرهمان. کلاس ما شلوغ و شبیه یک کمپ از زندانیان محکوم به کار اجباری بود. مساحت کلاس آن قدر گشاد بود که صدا به سختی به نیمکتهای آخر میرسید. من از جلو در نیمکت دوم مینشستم ولی میدیدم که دارم هیچ چیز از درسها نمیفهمم و به زودی گند بالا میآورم. بعدازظهرها هم همین که عزادارانه میرسیدم خانه برنامهی نیمرخ شروع میشد. در آن سنی که من و همهی همسنهایم همیشه عزادار بودیم، یک جوری این نیمرخ را ساخته بودند که به عمق جان خسته و نزار آدم نفوذ میکرد و لگدت میزد تا بشینی زار بزنی و خالی بشوی ولی من در آن سن (و تا نزدیکهای سی سالگی) نمیتوانستم گریه کنم. اشکم نمیآمد و تمام گریهها از پشت چشمهایم توی خودم میریخت. نمایهی نیمرخ مثل «نوجوانی» قابل گفتگو و حراف بود ولی در درون بهشدت زمستانی و افسردهکننده برای همین مخاطبهاش که ما بودیم خیلی فضایش را میپسندیدیم و برایمان مثل کارتونها شاد و دروغین و پسزننده نبود. بعد، انیمهی کماندار نوجوان را نشان میداد که یک پسر زیبای نقاشیشده بود که اغلب در صدد این بود که دختر نقاشیشده را نجات بدهد. موسیقیاش یک اندوه نهفته داشت که مو به تن سیخ میکرد. کماندار نوجوان دلیر بود، از پس همه بر میآمد، کماندار قابلی بود، آسیبی بهش نمیرسید و هرگز نه از عشق خسته میشد نه لحظهای ماریان را فراموش میکرد. خیلی منقلبکننده بود و چیزی را در وجود آدم چشم و گوشبستهای مثل من بیدار میکرد که تا قبل از آن وجود نداشت.
سالهای میانی
در زمانهای که رسم نبود در خانه کسی با تو حرف بزند و از حال و احوال و افکارت بپرسد فقط میتوانستی خودت با خودت حرف بزنی و روزها را بالاخره یک جوری بگذرانی. اول دبیرستان کمی بهتر از سه سال راهنمایی بود ولی والدین و مسئولان مدارس فکر میکردند ما دورهی پر خطر را گذراندهایم، و تازه در همان بهاصطلاح پر خطرش هم کسی از ما نپرسیده بود خرت به چند. حالا اوضاع از جهاتی بدتر هم شده بود. به ما میگفتند دبیرستانی، درسها همه چند برابر سخت شده بودند و تعداد واحدها زیاد بود. در کلاس آخر واقع در طبقهی سوم (کلاس کسانی که نام فامیلیشان با نون شروع میشد تا یاء) یک ویروسی افتاده بود و دخترهای آن کلاس اقدام به خودکشی میکردند. خودکشی میکردند و بعد از یکی دو هفته به مدرسه باز میگشتند و در ادامه با هیجان از خودکشیشان حرف میزدند. یکیشان دختری بود به اسم مرضیه که با تیغ کاتر کف دستش را بریده بود و چند ماه باندپیچی داشت. زنگ تفریح معرکه گرفته بود و با آب و تاب لحظهای را تعریف میکرد که جلوی چشم مادر و پدر و برادر کوچکش تیغ را بیرون کشیده و دستش را بریده. خودکشیای که از بقیه به من نزدیکتر بود، لیلا بود که دوست فریبا بود و فریبا دوست من بود که روی نیمکت جلویی من مینشست. ما سهتایی از یک مسیر برمیگشتیم خانه و همیشه با هم میرفتیم مدرسه. لیلا دیکرومات آمونیوم از آزمایشگاه برداشته بود و سر کلاس مشت مشت خورده بود. باورش برایم سخت بود که یکی از دوستان من خودکشی کرده باشد، و بعد که دوباره برگشت مثل قبل با ما حرف بزند و ماجرایش را خودش برای ما تعریف کند. حتی یک نفر آدمبزرگ در آن مدرسه لازم ندیده بود با ما بچهها دربارهی این مسائل حرف بزند. انگار هر کدام از حوادث یک فیلم سینمایی بود که تماشا میکردیم و بعد که تمام میشد همه سالن را ترک میکردند. آن سال (76) چند ماه بود که از ماجرای سمیه و شاهرخ گذشته بود و وقتی بالاخره معلم مطالعات اجتماعی دهان باز کرد و دربارهی این اتفاق از ما نظر پرسید فهمیدیم از کلاس ما دو دختر تیتیشمامانی که قبلاً با گفتن جملهی "ما پولداریما" به وضوح اعلام کرده بودند از خانوادههای پولدارهستند، با چشم گریان نامه نوشته بودهاند به قوهی قضائیه که اینها را اعدام نکنید، گناه دارند. اینها که هیچ سودی هم نداشت، تازه وقتی بازگو میشد که در موارد معدودی یکی دو تا آدمبزرگ با ما دانشآموزان حرف میزدند. اکثر دخترها یا "وحشتناک عاشق" بودند و با گر گرفتگی روزگار میگذراندند یا لات و بددهن بودن را تمرین میکردند. چند نفر هم از روی مُدی که یک عده از نیمکتآخریها راه انداخته بودند عاشق چشم و ابروی همین معلمهای سگمزاج شده بودند و وقتی توی راه پلهها معشوقشان را میدیدند خودشان را میزدند و به دیوار میکوبیدند و بعد مثلاً غش میکردند. من چون یکی از انواع ببوها بودم و در مدرسه غیر از درس خواندن و پرتقال پوست گرفتن کاری نمیکردم احساس میکردم وسط یک سیرک خطرناک هستم و از هر سو در محاصرهی دلقکها و هیجانیها با صورتهای عجیب، و همین طور الکی الکی شاید زنده از آن بیرون نیایم. دوست داشتم زودتر تمام شود. هنرستان بهشتی بود که باید از این جهنم شلوغ یک ساله میگذشتم تا بهش برسم و پلی که از رویاش میگذشتم به باریکی پل صراط بود که لهیب آتش جهنم آن را داغ کرده. برای همین وقتی آن روز برای امتحان آخر ترم ریاضی2 نزدیک مدرسه رسیدم در یک حالت تشنج و تضرع نذر کردم که تا هشت روز، بعد از نماز صبح سورهی مریم را که همنام خودم است بخوانم (به هر حال در سنی بودم که داشتم در خفا خودم را تحویل میگرفتم) و بعد هم دیگر نگذارم نمازم قضا بشود. همان جا درجا از نذر خودم پشیمان شدم چون میدانستم حال ندارم آن ساعت صبح از خواب شیرینام بزنم و برای نماز خواندن که به نظرم یک نمایش متظاهرانه و بیهوده بود بلند بشوم، با این حال خجالت کشیدم نذرم را عوض کنم و با خودم گفتم به جا آوردناش را به تابستان موکول میکنم که اگر بلند شدم نماز خواندم بتوانم دوباره بخوابم و تا لنگ ظهر در رختخواب باشم. حالا شاید این سؤال ایجاد شود که چرا هشت؟ شاید چون به نمرهی هیجده فکر میکردم. خانوم سر ریاضی2 با تخفیف به من ده داد و کاری کرد که همان یک باری هم که به مردود شدن نزدیک شدم، در بروم. باقی نمراتام خوب و معقول بود و بعد از قبولی در امتحان ورودی، وارد هنرستان شدم.
از آن زمان هر از گاهی نذرم به یادم میآمد. مثل ترک سطحی و نازکی بود که روی شیشه افتاده باشد و گاهی ناخن به آن گیر کند و یادت بیاید اینجا نوعی شکاف هست حتی اگر آن را نبینی. بیست و دو سال از آن زمان گذشته... بیشتر از سالهایی که از هنگام تولد تا آن زمان گذرانده بودم. هر وقت یادم میافتاد هضم این فاصله برایام ممکن نبود و مرا خجالتزده میکرد. خجالت از این که در طول این همه سال من هشت روز پشت سر هم برای انجام کاری برنخاستهام و هشت روز پشت سر هم یک کار کوچک را انجام ندادهام، حالا هر کاری. بیشتر از ناراحتی از ادا نکردن نذر و هر چیز دیگر، این فاصلهی واقعی آزارم میداد. فاصلهی من از یک قول ساده که حتی میتوانستم به یک درخت داده باشم، به یک دیوار، به یک قلمدان ولی این همه گذشت و من این شکاف باریک را پر نکردهام. بیخیالیام به نظرم توهینآمیز آمد. ناگهان تمام توجیهاتی که برای خودم ساخته بودم فرو ریخت. اگر نماز نمایش و تظاهر است باقی کارهای ما مگر نمایش نیست؟ فقط این یکی چون فریضه است و روی آن مُهر واجب زدهاند برایمان گران آمده؟ چون مخالف خواب صبح است پس تظاهر است؟ چون رفتار پدران نمازخوانمان را نمیپسندیم پس نماز بد است؟ حوصلهی کلنجار رفتن با خودم را نداشتم. این دروغ بود. با ترک نماز که فریضهی دین و یک حرکت مذهبی ست (که با وجود این که شخصاً انتخاب نکرده بودهام ولی همیشه به درستی ذاتی آن باور داشتهام)، قلب من به هیچ چیز نزدیکتر نشده بود.
یک سال بعد از رفتن از آن دبیرستان آن قدری آرام شده بودم که برگردم و نگاه دوبارهای به آن اغتشاش بیندازم، و همکلاسیهایم را که بین انسانی، ریاضی و علوم تجربی تقسیم شده بودند ببینم. میخواستم به مربی پرورشی هم گزارش کوتاهی از تفاوت هنرستان با دبیرستان بدهم. کلاس پر جمعیتی داشتیم و غیر از چند نفری که در شعاع دو متری هم مینشستیم و ساناز که بازیگر شده بود، اسم بقیه را از یاد برده بودم. با این حال در آن حیاط شلوغ روی پلههایی که به کتابخانهی کوچک و دلپسند مدرسه میرسید و وقتهای بیکاری، آرشیو روزنامههای قبل از انقلابش را ورق میزدم، دو چهرهی آشنا دیدم. شاید خواهر بودند. به هر حال شباهت زیادی به هم داشتند. لاغر و ساده با چشمان عسلی، موی بلوطی و چهرهای روستایی. همان جایی نشسته بودند که همیشه چند نفری مینشستیم، و عصرهای پاییز که روزها کوتاه بود و ما هم تا تاریکی هوا کلاس داشتیم، نیم ساعت آخر جمع میشدیم روی آن پلهها و از ماجراهای اجنهمحور و ترسناکی که شنیده بودیم حرف میزدیم تا شب خوابمان نبرد. یکیشان من را که دید بلند شد و آن یکی داشت ساندویچ میخورد و فقط لبخند زد. پلهها شلوغ بود و نمی توانست تا حیاط بیاید چون جایش را روی پله از دست میداد. گفتم نمیخواد بیای پایین. چند پله آمد پایین و از بالای نردهها دستش را دراز کرد. دست دادیم و حال و احوال کردیم. سؤال کردم، رشتهی انسانی را انتخاب کرده بود. خم شده بود روی صورت من و آفتابی که موهایش را طلایی کرده بود چشمش را میزد. چند جمله حرف زدیم. یک کتاب دستش بود که رویاش بزرگ نوشته بودند منطق. تعجب کردم. تا آن روز در پانزده سالگی، منطق برایم فقط یک کلمه بود که گاهی به کار میبردیم. منطق حکم میکنه فلان کارو بکنیم، منطق میگه فلان نکنیم، و معنایش این بود که فلان کار را باید کرد، فلان کار را نباید کرد. با تعجب گفتم مگه منطق هم کتاب داره؟ گفت آره بابا، سخت هم هست.
بعد رفتم تو، در داخل ساختمان چرخ زدم و
دنبال چهرههای آشنا گشتم. راهروهای خاکستری و تاریک با هوای دمکرده و گرم، و
خاطرات سمج و بوی سرخکردنی که از آشپزخانهی زن سرایدار میآمد. با معلم پرورشیمان
که شبیه ژاپنیها بود و تنها کسی بود که گاهی با بچهها حرف میزد حرف زدم. از
هنرستان تعریف کردم و او کمی توجه نشان داد. گفتم خیلی جای راحتی ئه، سر کلاسها
بچهها مقنعه و مانتوهاشون رو در میآرن. خیلی ترسید و تعجب کرد گفت یعنی چی، چرا؟
گفتم مدیر و ناظم اجازه دادهن چون سر کلاسهای عملی با مانتو مقنعه سخته. خیالش
راحت شد. همین خانوم آخر سال اول، یک برگه به ما داده بود تا توی آن رشتههای
موردعلاقهمان را بنویسیم و یک بخشی هم داشت که والدین رشتههای موردعلاقهشان را
که دوست داشتند بچهشان در آن ادامه تحصیل بدهد مینوشتند. من هر دو بخش را به
سیاق تمام سالهای تحصیل، خودم پر کردم. هیچ وقت کسی در این موارد مثل انتخاب رشته
یا انتخاب مسیر زندگی مجبورم نکرد به کاری. خدا را شکر ولی خودم میدانستم دلیلش
این است که اصلاً دیده نمیشوم و به حساب نمیآیم. برگهها را که آوردیم، یادم است
نگاهم افتاد به برگهی بغلدستیام سحر، که فکر و ذکرش لاک زدن به ناخن و بلند کردن
مو بود و در خیابان به پسرها نخ میداد و با زنان سی چهلساله دوستی میکرد و یک
لحظه فکاش از آدامس جویدن و تعریف کردن از مهمانیها و خانههای این و آن نمیایستاد
و همیشه در درسها کم میآورد. به من نشان داد که مادرش توی رشتهها آن بالا، اول
از همه نوشته بود "فلسفه". درواقع آن اولین باری بود که مستقیم با واژهی
فلسفه برخورد میکردم. من حتی نمیدانستم همچین رشتهای هم وجود دارد. دائم به این
کلمه و بعد به بغلدستی دندونخرگوشی و شیطان و آدامسجوی خودم نگاه میکردم و ربطش
را نمیفهمیدم ولی بهنوعی همان جا روی فلسفه را بوسیدم و کنار گذاشتم. انگار یکی
بیاید پکیج یک چیزی را از دستت بکشد ببرد و بهت بگوید این به درد تو نمیخوره. یک
بار مادرش را در خانهشان دیده بودم. همان روزی که قبل از آمدن مادرش، همسایهشان
که یک زن متأهل بود با مینیژوپ و درواقع نیمهبرهنه آمده بود خانهی اینها و بیوقفه
میخندید و چیزهای نامفهوم تعریف میکرد و چشمکهای بیمعنی میزد. از بدن برهنه و رفتار مضحکش چنان عذاب و اشمئزازی من را گرفته بود که میخواستم از خانهشان فرار کنم فقط روم نمیشد. خوشبختانه مادر سحر رسید و آن زن کمی خودش را جمع کرد. مادرش از آن زنان جدی سرخدست، و پوشیده بود. صاحب دستی که از کار خانه قرمز شده و حال و حوصلهی لوسبازی ندارد،
خانهدار و خسته و اخمو و کمی متورم و بسیار کنترلگر، و مشتاق به این که فرزندش
تحصیلاتی را به جا بیاورد که او احتمالاً نتوانسته بود داشته باشد و هرگز هم نمیتوانست.
از تصور جدیت و خشماش در حین نوشتن "فلسفه"، و تصور دختر قرتی و کمهوشاش
در حال آدامس جویدن و خواندن فلسفه از روی کتاب، تکان میخوردم. البته آن زمان این
طور بود. حالا اگر باشد میگویم چرا که نه. بالاخره فلسفه هم خواندنی ست و یهو
دیدی زد و خنگها و قرتیها هم درکاش کردند، ثانیاً در سیستم آموزشی اصل و اساس بر حفظ
کردن و پس دادن (نشت حفظیات روی کاغذ) است نه بر فهمیدن، پس هر کس در هر رشتهای
میتواند بدرخشد و لزوماً نباید «بفهمد» تا ترازش بالا برود. درس خواندن هم صرفاً مثل
ورزش کردن، پولدار بودن پدر یا داشتن یک ماشین خوب، مرحلهای ست برای رسیدن به
موقعیتهای آبدارتر برای سکس، ازدواج، کار، و پول.
باید بیشتر از اینها گیرمان میآمد
همه جا را بازدید کردم. زنگ خورد و بچهها برگشتند سر کلاسها. حیاط بزرگ مدرسه خالی شد و من هم حرفام با مربی پرورشی تمام شده بود. همین که از دبیرستان بیرون آمدم همان جلوی در یک مرد رهگذر با من شانه به شانه شد و در حین عبور بدون این که در دنیایش مکثی لازم باشد، محکم (و در قیاس با اغلب آنهایی که میمالند و در میروند) بیهراس و طولانی باسنام را در دستش گرفت، فشار داد و این جور به نظر رسید که بعد از یک دقیقه فشار، رفت. یکی از معلمها که من نمیشناختمش در حال بیرون آمدن از مدرسه بود. صحنه را دیده بود چون چند قدم به سمتاش برداشت و فریاد زد: خااااک تو سرت. صدایاش زیر آفتاب لخت آن روز خشک و واضح و نوکتیز شد و با چند برابر دسیبل در گوشام پیچید. درواقع تمام حجم خاک تو سرت به من که نزدیک بلندگو بودم چسبید ولی مرد که چند متر دور شده بود آسوده و بیتفاوت و بدون عجله داشت میرفت. خیلی آرام و معمولی، بدون این که حتی ریتم قدم برداشتناش تغییر کند. برایش عجیب نبود، یک کار معمولی و دم دستی کرده بود. همیشه همین طور بود و هنوز هم هست؛ بهت دست میزنند، فشار میدهند یا پاهایشان را به بدنت میمالند و بعد کنارت در اتوبوس میایستند، در تاکسی بغلت مینشینند، در پیادهرو ازت جلو میزنند یا خیره بهت نگاه میکنند و چیز خجالتآور و مستهجنی میگویند و یا با صدای آزاردهندهای ماچ میفرستند. نه شرمی، نه خجالت یا ترسی. همه چیز از نظرشان روی قاعده پیش میرود. یک عده از مردم زن اند پس بهشان دست میزنیم و جملات رختخوابی میگوییم و این جوری احساس میکنیم آنها را در اختیار خود گرفتهایم تا هر کاری بخواهیم بکنیم. با معلم دو تایی نگاهش میکردیم که آرام از پیادهرو به وسط کوچه رفت و در سایه به راهش ادامه داد. شبیه یک رهگذر ساده.
بیشتر وقتها آدم نمیتواند حرف بزند و چیزی بگوید. فرصت زیادی نیست. میشود بلند فحش داد، یا چند قدم دنبال طرف رفت و چیزهایی گفت که یارو جلوی چند عابر احتمالی بیآبرو شود. من هنوز آن قدر از قرار گرفتن در این موقعیتها و شنیدن این جور حرفها خجالت میکشم که حتی به صورت طرف نگاه مستقیم نمیکنم و فقط اگر حوصله داشته باشم به عصبانیتام ضریب میدهم تا بتوانم چیزی بگویم. یک بار یکی از دوستانام که ورزشکار بود در شلوغی میدان انقلاب دنبال مردی که بهش دست زده بود دوید و از پشت به صورتاش سیلی زد چون واقعاً قد و بالای رشید و انگشتان بلند و کشیدهای داشت، حضار هم تشویقش کردند، ولی بیشتر وقتها آدم یک چیزهایی شبیه شرم و عصبانیت احساس میکند، در سکوت.
آن روز برای من فرق میکرد. جلوی مدرسه بودم، برای تماشا و برداشتن یاد چند خاطره به آنجا برگشته بودم. آسایش و آرامش آن مرد در انجام آن کار من را به فکر برد. چند دقیقهای با فکرم مشغول بودم. دیدم دارم از خودم میپرسم چه چیز در ما هست که این همه ما را در دسترس قرار داده و اصلاً چرا هست. چرا اهداف آسانی هستیم، حتی زمانی که بارهای سنگین به دوش داریم و در حال شکستن ایم، یا یک توریست شاد ایم که آمدهایم تماشا کنیم. نتوانستم راه بروم. به دیوار مدرسه تکیه دادم و رفتن معلم را نگاه کردم که چادرش در آفتاب قهوهای شده بود. جلوی چشمانم فقط آسفالت کوچه بود ولی من داشتم با خیرهگی درون خودم را میدیدم. یک کنجی باز شده بود و من از آنجا وارد درونام شده بودم. با چیزی نافهمیدنی روبرو شده بودم. حرفی، کلامی، شخصی نبود تا بین ما گفتگویی راه بیندازد و چیزی را اصلاح کند. حتی کسی که این کار را کرده بود تقاضایی نداشت. آن فریاد کرکنندهی خاک تو سرت فقط من را میآزرد و برای گوش مالنده یک آوای بیاهمیت و عادی بود که شاید به طور غریزی اصلاً آن را نشنیده بود. طرف به سن و مقامی رسیده بود که مستقیم سر اصل موضوع میرفت و حرفی با کسی نداشت.
در مرور آن اتفاق که مشابهاش بارها برایم پیش آمد، یاد جملهای از ویرجینیا ولف میافتم؛ «بهعنوان یک زن من کشوری ندارم». در ادامهاش میگوید در مقام یک زن کشوری نمیخواهم. کشور من تمام دنیا ست.* منظورش چه چیزی میتوانسته باشد، مثلاً در راستای همقبیله بودن با تمام زنان، فهمیدنشان، یا یک جور قدرتنمایی، یک موضع ضد جنگ، یا شاید سرراستترین معنیاش این باشد که من زن ام و در هیچ حصاری نیستم پس حالا که این طور است فقط کشورم نیست که زمین من است. ولی هر چه باشد این جمله یک جملهی دردمندانه است. حالتاش مثل یک گریهی درونی مستمر و دائمی ست. یک نبرد عریض که پهنایاش تمام هستی یک زن را میگیرد. گریهای آن قدر فرورفته و نافذ و بیجهش که دیگر هقهقی همراهش ندارد و از هر نگاه صامت و خیرهای هم که به اشیاء و افراد بیندازی آرام فرو میچکد. مثل مجسمهای که روی صورتاش همیشه چند شیار خیس باشد و نگرانی نگاهش جامد و ثابت. گریستن ابدی که هیچ لبخندی آن را پاک نمیکند و هیچ ضربهای نمیتواند شدیدترش کند.
حرکت آن مرد نوعی از پیش تعیینشدگی عجیب داشت. انگار مثلاً از قبل ثانیهها را شمرده بود و حساب کرده بود که من کی از در بیرون میآیم و دقیقاً چه زمانی در کنارش قرار میگیرم تا بدون این که مکث کند یا لازم باشد من را نگاه کند، یک جعبه در دست من بگذارد و برود. مثل یک رابط بین من و یک سازمان جاسوسی، جعبه را در دست من گذاشته بود و رفته بود. انگار یک نشانهی رمزی بود به جای جملهای که کسی میخواست مستقیم به من بگوید؛ «برو و دیگه برنگرد». این شاید ارادهای را در من بیدار کرد برای این که کاری را بکنم که او بهعنوان نمایندهی سازمان مالندگان، نمیخواست بکنم. ماندن، دوباره برگشتن، همه جا بودن و فقط صاحب بدن یک زن نبودن، بلکه انسان بودن. این جا بین ما یک شکاف است که پر نمیشود. تحصیلات و طبقهی اجتماعی و قانون و عرف، و حتی زیبایی ظاهری و فریبندگی، لطافت و مهربانی و عشق آن را پر نمیکند، یک طرف مرد است و یک طرف زن. اگر چیزی بنا باشد درست شود (و این چیز را به بهترین شکلی که میتواند داشته باشد بسازد)، در اطراف این خندق اتفاق میافتد. جایی که مبنا چیز دیگری باشد مثل پذیرش، بخشش و قطرات عطوفت، و با همین عاطفه بر سر یک چیز به توافق رسیدن؛ این که وطن جایگزینی ندارد، و فروختنی و بردنی نیست.
*«اگر شما اصرار دارید که برای حفاظت از من مبارزه کنید، برای کشور "ما"، اجازه بدهید بین خودمان هوشیارانه و منطقی موضوع را روشن کنیم، که شما برای ارضاء غریزهای که من نمیتوانم بخشی از آن باشم و از آن سهم ببرم میجنگید. برای به دست آوردن امتیازاتی که من از آن سهمی نبردهام و احتمالاً هرگز نخواهم برد؛ شما برای غرایز من یا حتی حفاظت از خودم یا سرزمینام نمیجنگید. به همین خاطر، این بیگانهی غریبه خواهد گفت: در حقیقت بهعنوان یک زن من کشوری ندارم. در مقام یک زن کشوری نمیخواهم. کشور من تمام جهان است. و اگر زمانی برهان به سخن بیاید، همچنان احساساتِ لجوج باقی میمانند؛ عشق به میهن، که با قارقار کلاغها روی درخت نارون یا طنین برخورد امواج به ساحل یا صدای لالایی به زبان مادری، قطره قطره در گوش کودک ریخته میشود. این [زن] بیرونرانده، این قطره از عاطفهی ناب را -گرچه نامعقول- در این راه به خدمت میگیرد که پیش از هر چیز، آنچه را از صلح و آزادی برای جهان آرزو دارد به [وطن] بدهد.»
ویرجینیا ولف، سه گینی، 1938
کلمات داخل [ ] از من است. ولف به جای وطن یا زبان مادری اسم کشور و زبانش را میگوید ولی منظورش میهن و زبان مادری است ولی البته جنگی که از آن حرف میزند یکی از جنگهای انگلیسی ست و با جنگ مدافعانهی ما در هشت سال دفاع مقدس که عمدهی دلیلش حفاظت از ملت و مرزهای ملی-جغرافیایی بود تفاوت دارد. مترجم فارسی این کتاب در پایان این بخش علامت سؤال گذاشته است. فمینیستها نمیتوانند قبول کنند که برابریخواهان حقوق و جایگاه زن و مرد، جایی هم از مواضع خود کوتاه بیایند؛ به خاطر وحدت، وطن یا مهر. در متن اصلی علامت سؤالی وجود ندارد. ولف از نامعقول حرف میزند، چیز نامعقولی که با قلبش احساس میکند، که لزوماً (در آن زمان) در راستای عقلش نیست. علامت سؤالی برایش وجود ندارد.
بسیار زیبا نوشتید داکتر
ReplyDeleteممنونم. باعث خوشحالی :)
Delete