هنرستان / مشاهدات شخصی / یک / داخلی
مهمان ویژه: عینک کائوچویی
آخرین واحد طراحی در هنرستانها مشخصاً مربوط میشد به پرتره و آناتومی. من اول فکر میکردم وای چه سخت... حالا چه بدبختیای بکشیم سر پرتره و آناتومی... ولی خیلی راحتتر از اونی که فکر میکردم پیش رفت و مثل واحدهای یک و دو و سه (زنگ مدرسه)، کارهام مورد توجه دبیر طراحیمون با بیش از بیست و یکی دو سال سابقه قرار گفته بودند و کلاً هر کاری میکردم اوکِی بود... با این که خودم شدیداً واقف بودم که کلاً چه کلاسهای شوت و فاقد تخصصای رو داریم از سر میگذرونیم.
بخش آناتومی که چه بخوام قربوناِش برم چه نه، منحصر شد به کشیدن دستها و کف پاهای خود و اعضای خانواده؛ بدون این که خبر قابل عرضی از شکم، ران، زانو، آناتومی فرد رقصنده و فلان باشد. تنها سر اسکیس زدن بود که بدنها رو کامل میکشیدیم و البته لازم به گفتن نیست که بدون مانتو و مقنعه.
و پرتره هم کم نمیآورد و "منحصر" بود به کشیدن ده بیست جفت چشم و مقادیری لب و بینی، هر کدوم به تنهایی... از همکلاسیها (هر هفته)...
و کشیدن سر و گردن ایزابل آجانی و برخی هنرپیشهها و همچنین چهرهی دوستانی که به نوبت میرفتند روی سکوی پای تخته روی صندلی مینشستند. قرار بود فقط تمرکز کنیم که "شبیه" بکشیم و چیز دیگری مهم نبود.
کلاسها سر واحدهای تخصصی دو قسمت میشد که فضای بیشتری داشته باشیم ولی در نهایت همون فضای بیشتر هم تنها شامل سهم اضافهتری از میز (تنها یک سوم میزِ بیشتر به نسبت واحدهای عمومی) بود.
ما سر واحدهای عمومی میشنیدیم که در گروه دیگر هر هفته یکی از بچهها مایوی یهتیکه میپوشد و سر کلاس مدل میشود، یعنی نزدیکترین حالت به مدل برهنه. دبیر ما این کار را نکرده بود، شاید چون اول به ذهن خودش نرسیده بود. ما میشنیدیم ولی علاقهای نشون نمیدادیم و هرگز حتی یک نفرمان پیشنهاد ندادیم که همچین کاری کنیم.
ما کلاس طبقهی پایین بودیم که سر عمومی هم هر دو گروه همان جا بودیم. آن کلاس مثل آن یکی کلاس ِ آن طبقه و کلاسهای طبقهی همکف، طرف حیاط نبود.
پنجرههای یکسرهی کلاس، رو به دیواری سیمانی و بلند و تیره و نمناک باز بود که از لبهی پنجرهها تنها یک و نیم متر فاصله داشت. نصف بالایی دیوارهای کلاس رو موکت سبزی پر از سوزن تهگرد گرفته بود، با میزهای پهن قهوهای. کلاسمون رخوت عجیبی داشت. خنک بود و به نظر میرسید غیر از در کلاس که به راهروی پهن سنگپوش و خاکستری باز میشد روزنهای به جایی نبود.
دبیرمان عینک کائوچویی بزرگی میزد و چون کلاسمون به دفتر نزدیک بود، بیشتر اوقات توی کلاس نبود. یا در راهرو بود یا دفتر، بنابراین زمانی که کسی میرفت روی صندلی ِ پای تخته مینشست و نگاه همهمون طبیعتاً متمرکز میشد روش، همین که خطوط اصلی در میاومد دیگه هر کسی سعی میکرد زودتر از هر کس دیگر اون رو بخندونه و همزمان به امر "سایه زدن" اقدام میکردیم. به نوعی هیچ سختگیریای از طرف دبیر مربوطه در کار نبود و تا آخر ترم تقریباً شیوهها و مهارتها در سطح اولیهی هر کس باقی موند که در این مورد بعداً بیشتر توضیح داده میشه.
قبلاً هم به این مسئله پرداختهام (کجا؟ شما نمیدونی) که با توجه به تحقیقات شخصی و میدانی ِ خودم؛ "الف تا ر"ها کلاً هوش و طرب بیشتر، خصوصیاتی درونیتر، شوختر، منطقیتر! و آسانگیرتر از دستهی "سین تا ی"ها دارند. برای ما همان قدر بس بود، چون مایو یا شلوار در هنرآفرینی ما تأثیری نداشت. ما "نخورده مست" و در نتیجه "ندیده دیده" بودیم. هنر ما غوطه خوردن در فضا و متلک انداختن به مهشید بود که به نحو احسن انجام میدادیم.
ما حتی برای رضای خدا هم که شده جامون رو با هم عوض نمیکردیم تا "از زوایای دیگر" رو هم تمرین کنیم. من کل ترم پرتره رو در حالت سهرخ کشیدم و بغلدستیم که سر میز مینشست سهرخِ متمایل به روبهرو، ولی هر دومون اسکیسها رو از سمت چپ بدن روشنک میزدیم.
هنوز هم در منازل، اتوبوس یا هواپیما من اصرار دارم چسبیده به دیوارهها بشینم و عکسهایی از خودم این ور و اون ور بگذارم که سهرخ یا نیمرخ هستند. آشناترین حالتی که یک چهره نزد من داره... و اولی الامر منکم...
مهمان ویژه: عینک کائوچویی
آخرین واحد طراحی در هنرستانها مشخصاً مربوط میشد به پرتره و آناتومی. من اول فکر میکردم وای چه سخت... حالا چه بدبختیای بکشیم سر پرتره و آناتومی... ولی خیلی راحتتر از اونی که فکر میکردم پیش رفت و مثل واحدهای یک و دو و سه (زنگ مدرسه)، کارهام مورد توجه دبیر طراحیمون با بیش از بیست و یکی دو سال سابقه قرار گفته بودند و کلاً هر کاری میکردم اوکِی بود... با این که خودم شدیداً واقف بودم که کلاً چه کلاسهای شوت و فاقد تخصصای رو داریم از سر میگذرونیم.
بخش آناتومی که چه بخوام قربوناِش برم چه نه، منحصر شد به کشیدن دستها و کف پاهای خود و اعضای خانواده؛ بدون این که خبر قابل عرضی از شکم، ران، زانو، آناتومی فرد رقصنده و فلان باشد. تنها سر اسکیس زدن بود که بدنها رو کامل میکشیدیم و البته لازم به گفتن نیست که بدون مانتو و مقنعه.
و پرتره هم کم نمیآورد و "منحصر" بود به کشیدن ده بیست جفت چشم و مقادیری لب و بینی، هر کدوم به تنهایی... از همکلاسیها (هر هفته)...
و کشیدن سر و گردن ایزابل آجانی و برخی هنرپیشهها و همچنین چهرهی دوستانی که به نوبت میرفتند روی سکوی پای تخته روی صندلی مینشستند. قرار بود فقط تمرکز کنیم که "شبیه" بکشیم و چیز دیگری مهم نبود.
کلاسها سر واحدهای تخصصی دو قسمت میشد که فضای بیشتری داشته باشیم ولی در نهایت همون فضای بیشتر هم تنها شامل سهم اضافهتری از میز (تنها یک سوم میزِ بیشتر به نسبت واحدهای عمومی) بود.
ما سر واحدهای عمومی میشنیدیم که در گروه دیگر هر هفته یکی از بچهها مایوی یهتیکه میپوشد و سر کلاس مدل میشود، یعنی نزدیکترین حالت به مدل برهنه. دبیر ما این کار را نکرده بود، شاید چون اول به ذهن خودش نرسیده بود. ما میشنیدیم ولی علاقهای نشون نمیدادیم و هرگز حتی یک نفرمان پیشنهاد ندادیم که همچین کاری کنیم.
ما کلاس طبقهی پایین بودیم که سر عمومی هم هر دو گروه همان جا بودیم. آن کلاس مثل آن یکی کلاس ِ آن طبقه و کلاسهای طبقهی همکف، طرف حیاط نبود.
پنجرههای یکسرهی کلاس، رو به دیواری سیمانی و بلند و تیره و نمناک باز بود که از لبهی پنجرهها تنها یک و نیم متر فاصله داشت. نصف بالایی دیوارهای کلاس رو موکت سبزی پر از سوزن تهگرد گرفته بود، با میزهای پهن قهوهای. کلاسمون رخوت عجیبی داشت. خنک بود و به نظر میرسید غیر از در کلاس که به راهروی پهن سنگپوش و خاکستری باز میشد روزنهای به جایی نبود.
دبیرمان عینک کائوچویی بزرگی میزد و چون کلاسمون به دفتر نزدیک بود، بیشتر اوقات توی کلاس نبود. یا در راهرو بود یا دفتر، بنابراین زمانی که کسی میرفت روی صندلی ِ پای تخته مینشست و نگاه همهمون طبیعتاً متمرکز میشد روش، همین که خطوط اصلی در میاومد دیگه هر کسی سعی میکرد زودتر از هر کس دیگر اون رو بخندونه و همزمان به امر "سایه زدن" اقدام میکردیم. به نوعی هیچ سختگیریای از طرف دبیر مربوطه در کار نبود و تا آخر ترم تقریباً شیوهها و مهارتها در سطح اولیهی هر کس باقی موند که در این مورد بعداً بیشتر توضیح داده میشه.
قبلاً هم به این مسئله پرداختهام (کجا؟ شما نمیدونی) که با توجه به تحقیقات شخصی و میدانی ِ خودم؛ "الف تا ر"ها کلاً هوش و طرب بیشتر، خصوصیاتی درونیتر، شوختر، منطقیتر! و آسانگیرتر از دستهی "سین تا ی"ها دارند. برای ما همان قدر بس بود، چون مایو یا شلوار در هنرآفرینی ما تأثیری نداشت. ما "نخورده مست" و در نتیجه "ندیده دیده" بودیم. هنر ما غوطه خوردن در فضا و متلک انداختن به مهشید بود که به نحو احسن انجام میدادیم.
ما حتی برای رضای خدا هم که شده جامون رو با هم عوض نمیکردیم تا "از زوایای دیگر" رو هم تمرین کنیم. من کل ترم پرتره رو در حالت سهرخ کشیدم و بغلدستیم که سر میز مینشست سهرخِ متمایل به روبهرو، ولی هر دومون اسکیسها رو از سمت چپ بدن روشنک میزدیم.
هنوز هم در منازل، اتوبوس یا هواپیما من اصرار دارم چسبیده به دیوارهها بشینم و عکسهایی از خودم این ور و اون ور بگذارم که سهرخ یا نیمرخ هستند. آشناترین حالتی که یک چهره نزد من داره... و اولی الامر منکم...
No comments:
Post a Comment