امروز این خبر رو خوندم و به خاکستر به جا مونده
از ریچارد فرای فکر کردم. جای دیگه کلمهی دلسرد رو دیدم که مدتی بود مثل داداشش آزردهخاطر
از یادم رفته بود. اگر میپرسیدن حالت چه جوریا ست شاید میگفتم غمگین ام ولی حالا
یادم اومده دلسرد و آزردهخاطر ام. یعنی ناراحت نیستم، راحت ام ولی فسرده وَ در
بعضی نسخ حتی فشرده.
نا امیدی چی ست؟ نا امیدی خلأی ست که از پی امید
به وجود میآد. آدم میتونه همواره نا امید باشه حتی زمانی که امیدوار اه ولی امیدواری
اینطوری همیشگی نیست. نا امیدی مثل خاکستر سبک اه. یه راه سنتی وجود داره برای
خلاصی از دست پشهها در تابستان. باید بری بالاسر چاه اصلی ساختمون تو پارکینگ یا
حیاطِ خونه و روش خاکستر الک کنی. خاکستر از الک که رد میشه سبکتر از اون چه هست
میشه. ذراتش اون قدر ریز میشن که لابلای مولکولهای آب خونه میسازن و دیگه هیچ
روزنی نمیمونه تا لاروهای پشه از طریق اون اکسیژن به دست بیارن و بالنده بشن تا
پشههای جوانی بشن که نیشیدن رو بیاغازن (سلام خلجی). نا امیدی هم همین طور ریز و
سبک اه برای همین وسط هر چیزی یه شکاف باریک پیدا میکنه و راحت توش خونه میکنه. گاهی
آدم فکر میکنه احساس بدبختی چیزی مثل سنگ اه. سنگین و خردکننده مثل پتک از آسمون
فرود میآد و میافته رو سر آدم ولی این درواقع تعریف حادثه ست. کدوم بدبختی اه که
یهویی فرود بیاد؟ بدبختی سر فرصت مثل قاصدک تو هوا میرقصه. نگاش میکنی و محلش
نمیذاری. مثل دونهی برف آروم جلو چشمات میآد پایین و فکر میکنی این که چیزی
نیست، اگر دستام رو بگیرم زیرش تو گرمای دستام آب میشه، ولی وقتی رسید روی سطح و
به ذرات ریز دیگه پیوست میشه چربی روی شیر. یکپارچه میشه و راه نفوذ هوا رو میبنده.
از وقتی بشر خودش رو مجبور کرد تا در جریان همه
چیز قرار بگیره بدبختیای جدیدی شروع شد و به بدبختیای ذاتی پیوست. دو روز پیش تو اخبار دیدم که باز در مصر بیش از
هشتصد نفر یکباره به اعدام محکوم شدهن. جلوی دادگاه توی یه خیابون خاکی کلی آدم
جمع شده بود. نزدیکان بعضیاشون تبرئه شده بودن و مال بعضیا نه. از یه مردی پرسیدن
از حکم دادگاه راضی هستی؟ مرد خوشحال بود و دستاشو تو هوا تکون میداد. گفت آره راضی
ام. درود بر ژنرال السیسی. دو قدم اون طرفتر رفتن نزدیک یه زن سیاهپوش تا لابد
همینو بپرسن ولی زن نشست رو زمین جلوی تلی از خاک و مشت مشت خاک میریخت رو سر و
صورتش. یکی قسر در رفته بود برای همین فکر میکرد عدالت اجرا شده وَ واسه همین بود
که درود میفرستاد ولی این جور موقعا باید از بدبختا و ناراضیا در مورد عدالت سؤال
کنی. اونی که رنج میبره باید صداش شنیده بشه نه اونی که خوشحال اه و داره با دمش
گردو میشکنه.
حالا میخوام این نوشته رو تبدیل کنم به "نوشتهای
این همه بلند که موضوعات کثیری رو مطرح میکنه که هر کدومش میتونه موضوع یه بحث
بزرگ باشه"، ولی در عین حال فراخوانی برای ایجاد هر بحثی با هر کسی نباشه.
یه روزی مثل روزای دیگه با اکراه کلهی صبح پا
شدم برم به سرویس دانشگاه برسم. به قیافهم تو آینه نگاه کردم و گفتم چیت از
دخترای مردم کمتر اه که چار صبح پا میشن صبحانه صرف میکنن و یک ساعت کامل رو در آرامش به
آرایش اختصاص میدن و با سایه چشمای هفت رنگ و مژههای ریملزده و رژگونه و ماتیک
و لاک صورتی شیش صبح تو سرویس به پسرا لبخند میزنن؟ بعد یادم افتاد که اینا واسه
منی که همواره به زور از خواب بلند میشم و تو تاریکی کورمال میرم برسم دم در حموم تا صورت بشورم و صبحونهم آدامس اه گنده گوزی محسوب میشه وَ من که به هر
حال تو سرویس میخوابم. سر کلاس هم که پسر قابل عرضی نداریم و هنگام تردد در محوطه
هم عینک دودی کارها رو ساده کرده.
پام رو که گذاشتم تو کوچه غصهی همیشگی به سراغام
اومد. چطور در عرض پنج دقیقه خودم رو به سر خیابون اصلی برسونم؟ هر کس فقط یک بار
با من همکلام شده باشه میدونه که اولین کاری که بعد از رییس جمهور شدن میخوام
بکنم تخریب فرعیهای منتهی به خیابون انقلاب یا تخصیص یک خط ویژه برای "تا سر
خیابون" اه. بارها خواستهم این دو دقیقه راه رو تاکسی بگیرم ولی ترسیدهم موقع
پیاده شدن راننده مسخرهم کنه یا بهم بگه افلیج. اون شِبهِ سربالایی جزء اساسی
کابوسهای تحصیلی من بوده و هر بار بهش فکر کردهم به ترک تحصیل هم فکر کردهم.
هر قبرستونی بخوام برم باید اون یه تیکه رو سریع طی کنم تا به موقع به اتوبوس یا
تاکسی برسم. البته شاید لزوم حفظ سرعت در اون یه تیکه وسواس روانی باشه. اگر زمانبندی
یا قراری در کار نباشه مشکلی نیست ولی متأسفانه آدم برای این از خونه بیرون میآد که
جایی بره و سر وقت به جایی برسه. مبحث "زمانبندی" و "حضور بهموقع
در قبرستان" جز تباهی بشر چیزی نیست. این قوانین و ساعتهای شروع کار و زندگی
رو سحرخیزان و کامروایانِ سرِ وقتِ فاشیست وضع کرده و به ما باشعورهای دموکرات
حقنه کردهاند و ما جز چسناله جواب درخوری نداشتهایم، نه کمپین یک میلیون امضایی،
نه شکایتی به سازمان ملل، نه ان جی اوی مریدان بالش و رختخواب، نه عملیات انتحاری
بین اکیپ سحرخیزان، نه ثبت دفتری، نه نمایندهای در مجلس، نه دست یافتن به نخل
طلا، خرس طلایی، گوی بلورین، دستهخر چوبی یا اسکار... هیچ کار جز چسناله نکردهایم
و توقع داریم این وضعیت خفتبار تغییر کند؟
وگرنه اگر صدای بلندمان را به گوش فاشیستها و
عمالشان میرساندیم، آیا تا کنون مسجل نشده بود که اگر شیش و هفت زندگی شروع نشه
و نه و ده شروع بشه وضعیت صحت و سلامتِ "مغز تا به کون" همهی ابناء بشر
ایمنتر است؟ تو که شیرو فقط ساعت پنج تا پنج و نیم صبح میفروشی و نونوایی بربریت
ساعت شیش غلغله ست یا بچههای مردم رو هفت صبح میکشونی مدرسه، مرگ بر تو. بابا
بالاخره بازدهی واسه شما رییسا مهم هست یا نیست؟ اخیراً از کسی به نام کن رابیسنون
شنیدهم که میگفت اگر تجارتی شبیه مدرسه راهاندازی میشد بعد از چند ماه به
ورشکستگی میرسید. گوش کن کرّه خر... ایشون خیلی حرف عاقلانهای زده. اگر مدارس
مشغول صنعت باشند و آموزش نوعی سرمایهگذاری پولی باشد، این نوع آموزش متداول جز ورشکستگی
حاصلی ندارد.
همین طور که از کوچه دور میشدم عینکام رو زدم
و چشمای سرد و خالی رو پوشوندم. هدفونا رو گذاشتم تا راحتتر به تز "باب دیلن به
تنهایی میتونه دنیا رو عوض کنه، یه بیبی هی آلردی دید" بپردازم. وسطای مسیر
دست کردم موبایل رو در بیارم تا ساعتو چک کنم که دیدم موبایلام نیست. وسط مسابقهی
دوی تکنفره همهجام رو گشتم و دیدم موبایلام نیست. اون زمان گرفتار چند جور بدبختی بودم و از کاری هم که سیستم ناعادلانهی خوشحالها مجبورم میکرد هر روز در طلب دانش بکنم
متنفر بودم و مث همیشه مشقام هم ننوشته بودم ولی جا گذاشتن موبایل کار همون خاکستر
الکشده رو کرد. تمام منافذ امید رو بست و پاهام سنگین شدن. موبایل اون موقع هم
مثل حالا چیز نالازمی برام بود. فقط ساعتو روش نگاه میکردم و دوست داشتم به بدنهی
خشک و مات تیتانیومیش دست بکشم و اصل واجب هرروزهی دست کشیدن به فلزات رو به جا
بیارم. وسط دوییدن احساس بدبختی کردم. وقت نبود بر گردم و برش دارم. تا به اتوبوس
برسم کمی زار زدم و جات خالی آب دماغام راه افتاد.
No comments:
Post a Comment