هشدار: تباهی/اسپویل در راه است.
امروز بعد از سالها تونستم خودم رو راضی کنم که برم اون هنرستانی که یک سال ِ پیشدانشگاهی رو توش گذروندم و مدرک اصل! پیشدانشگاهی رو بگیرم. پنج سال تو دانشگا درس خوندیم ولی بعد از چند سالی که از فارغالتحصیلیم گذشته باید مدرک پیشدانشگاهی ببرم تا بتونن لیسانس وامونده رو بدن. خب آخه ای بندگان خدا اومدیم و من اصلاً پیشدانشگاهی نرفته بودم... به هر حال تو دانشگاه بودم یا نبودم؟ واحد گذروندهم یا نه؟
من هنرستان خوبی میرفتم که متأسفانه اون قدیما پیشدانشگاهی بر نمیداشت برای همین من یه ماه دربهدر بودم ببینم کجا میتونم اون یک سال رو بگذرونم. جالب اه بدونید که پیشدانشگاهی ِ رشتهی هنر مملو از بچههایی بود که رشتههای ریاضی، تجربی و ادبی خونده بودند و میخواستند در دانشگاه سر رشتهی هنر هم کنکور بدند که اگر در رشتههای خودشون قبول نشدند در نتیجه با شانس دوبله تمام حق وَ جای هنرستانیها رو هم اشغال کنند (تو دانشگاه هنر، در کلاس سی و چار نفره غیر از من فقط دو نفر دیگه هنرستانی بودند).
اصلاً دلیل به وجود اومدن هنرستان و دیپلم رشتههای فنی و حرفهای و کار و دانش به گفتهی خود آموزش و پرورش این بود که بدون نیاز به دانشگاه و مدرک دانشگاهی همه بعد از هنرستان جذب بازار کار هنری بشند که عملاً این اتفاق نیفتاد و نمیافته زیرا طول دورهی هنرستان تحت نظام جدید فقط دو سال بود (در برابر چاهار سال نظام قدیم)، در نتیجه آموزشها و آشنایی با تکنیکها و خواستهای بازار کار، ناقص میموند و در ثانی هیچ کجا مدرک هنرستان رو برای ثبت حرفهای و کاربلد بودن قبول نداشتند. بگذریم... من جا پیدا نکردم و گذرم متأسفانه افتاد به تقریباً اول جادهی کن سولوقون.
امروز بعد از سالها تونستم خودم رو راضی کنم که برم اون هنرستانی که یک سال ِ پیشدانشگاهی رو توش گذروندم و مدرک اصل! پیشدانشگاهی رو بگیرم. پنج سال تو دانشگا درس خوندیم ولی بعد از چند سالی که از فارغالتحصیلیم گذشته باید مدرک پیشدانشگاهی ببرم تا بتونن لیسانس وامونده رو بدن. خب آخه ای بندگان خدا اومدیم و من اصلاً پیشدانشگاهی نرفته بودم... به هر حال تو دانشگاه بودم یا نبودم؟ واحد گذروندهم یا نه؟
من هنرستان خوبی میرفتم که متأسفانه اون قدیما پیشدانشگاهی بر نمیداشت برای همین من یه ماه دربهدر بودم ببینم کجا میتونم اون یک سال رو بگذرونم. جالب اه بدونید که پیشدانشگاهی ِ رشتهی هنر مملو از بچههایی بود که رشتههای ریاضی، تجربی و ادبی خونده بودند و میخواستند در دانشگاه سر رشتهی هنر هم کنکور بدند که اگر در رشتههای خودشون قبول نشدند در نتیجه با شانس دوبله تمام حق وَ جای هنرستانیها رو هم اشغال کنند (تو دانشگاه هنر، در کلاس سی و چار نفره غیر از من فقط دو نفر دیگه هنرستانی بودند).
اصلاً دلیل به وجود اومدن هنرستان و دیپلم رشتههای فنی و حرفهای و کار و دانش به گفتهی خود آموزش و پرورش این بود که بدون نیاز به دانشگاه و مدرک دانشگاهی همه بعد از هنرستان جذب بازار کار هنری بشند که عملاً این اتفاق نیفتاد و نمیافته زیرا طول دورهی هنرستان تحت نظام جدید فقط دو سال بود (در برابر چاهار سال نظام قدیم)، در نتیجه آموزشها و آشنایی با تکنیکها و خواستهای بازار کار، ناقص میموند و در ثانی هیچ کجا مدرک هنرستان رو برای ثبت حرفهای و کاربلد بودن قبول نداشتند. بگذریم... من جا پیدا نکردم و گذرم متأسفانه افتاد به تقریباً اول جادهی کن سولوقون.
روز اول خوشحال شدم که یکی از
همکلاسیامو دیدم و گفتم خب دیگه تو این شورهزار تنها نیستم. نیم ساعت
بعد دوتایی چپیدیم تو اولین نیمکتی که در بدو ورود به کلاس به چشممون خورد
و گریه کردیم. جلومون پاچههای شلوار یه دختر محجبهی چادری رو تا زانو جر
داده بودن که چرا یه چاک یهسانتی داره و فهمیدیم هنرستان خودمون ساحل
هاوایی بود و قدر نمیدونستیم.
یک سال وقتی بیدار میشدم میزدم بیرون، ماه وسط آسمون بود (هزار بار تعریف کردهم اینا رو). بعد از حدود دو ساعت که میرسیدم اون جا تازه خورشید طلوع میکرد. یادم میآد از برق آلستوم که رد میشدم، تو پیچ آخر، قرمزی ِ قبل از طلوع رو پشت دکلهای برق میدیدم.
امروز بعد از دوازده سال مسیری رو رفتم که دیگه حتی یک تشعشع آشنا هم درش نمیدیدم. مترو که همه میدونیم دیرزمانی ست اختراع شده، چند تا پل جدید دیدم، خیابونای جدید کشیدهن و خدا رو شکر چشمام به زشتترین میدان شهری ِ جهان یعنی میدون صادقیه و همین طور اسفبارترین میدان شهری ِ جهان یعنی میدون نور نیفتاد. درواقع از دم ایستگاه آخر مترو، تاکسیها آدم رو از جاهایی شبیه به جادههای برونشهری میبرند میرسونند به مقصدهای بعید.
یک سال وقتی بیدار میشدم میزدم بیرون، ماه وسط آسمون بود (هزار بار تعریف کردهم اینا رو). بعد از حدود دو ساعت که میرسیدم اون جا تازه خورشید طلوع میکرد. یادم میآد از برق آلستوم که رد میشدم، تو پیچ آخر، قرمزی ِ قبل از طلوع رو پشت دکلهای برق میدیدم.
امروز بعد از دوازده سال مسیری رو رفتم که دیگه حتی یک تشعشع آشنا هم درش نمیدیدم. مترو که همه میدونیم دیرزمانی ست اختراع شده، چند تا پل جدید دیدم، خیابونای جدید کشیدهن و خدا رو شکر چشمام به زشتترین میدان شهری ِ جهان یعنی میدون صادقیه و همین طور اسفبارترین میدان شهری ِ جهان یعنی میدون نور نیفتاد. درواقع از دم ایستگاه آخر مترو، تاکسیها آدم رو از جاهایی شبیه به جادههای برونشهری میبرند میرسونند به مقصدهای بعید.
اون
قدر رفتیم که دیگه مجبور شدم لب به اعتراض باز کنم. راننده گفت نه خانوم
حواسام هست، هنرستانه رو میشناسم جلو درش پیادهت میکنم. از یه پل غریبه
که رفت پایین از دور ریخت نفرتانگیزش رو دیدم. گفتم آره خود نکبتاِش اه و
راننده خندید. یه قفس بزرگ آجری با پنجرههایی مثل پنجرههای زندان که
حالا دیگه رنگ سبزشون از شدت چرک و کثیفی ِ سالیان به سیاهی میزد.
حقیقت این اه که من چه اون سال چه تو این همه سال هر چه کردم نشد که دلام با اون زندان صاف بشه. یک سال با نفرت پا گذاشتم توش و فک کنم همه همین بودیم چون همین که خورشید بالا میاومد و روز میشد و خوابآلود از رو نیمکتا سر بلند میکردیم یکی پیشنهاد میداد از شلوغی استفاده کنیم در بریم. اون زمان دیوار غربیش ریختگی داشت و گاهی هم نگهبانی که دم در میبستن زنجیر پاره میکرد یا خب به هر حال آدم اه، دسشوییش میگیره.
حقیقت این اه که من چه اون سال چه تو این همه سال هر چه کردم نشد که دلام با اون زندان صاف بشه. یک سال با نفرت پا گذاشتم توش و فک کنم همه همین بودیم چون همین که خورشید بالا میاومد و روز میشد و خوابآلود از رو نیمکتا سر بلند میکردیم یکی پیشنهاد میداد از شلوغی استفاده کنیم در بریم. اون زمان دیوار غربیش ریختگی داشت و گاهی هم نگهبانی که دم در میبستن زنجیر پاره میکرد یا خب به هر حال آدم اه، دسشوییش میگیره.
یه بار همه در
رفتیم و دو تا رو گذاشتیم که با زبون چرب و نرمشون کلاسو کنسل کنن تا
غیبت نخوریم. فرداش با صورتای عصبانیشون که مثل لبو سرخ شده بودن مواجه شدیم. دبیر
زبان (ملقب به خانوم صدمه) کلاس رو با دو نفر تشکیل داده بود.
پامو گذاشتم تو، یه صدایی گفت بله خانوم؟ بر گشتم دیدم بلانسبت خودم یه خانوم نشسته رو بلوک سیمانی. گفتم اومدم مدرکامو بگیرم. باز گفت بله خانوم؟ اومدم تکرار کنم دیدم با من نیست. دو تا دختر داشتن میرفتن تو، بدون این که های هیتلر گفته باشن یا اونیفرم زشت اون جا تنشون باشه. گفتن اومدیم سر بزنیم، قبلاً این جا درس میخوندیم. خانومه گفت بفرمایید بیرون، سر زدن نداره (والله به خدا. من هم همینو میگم).
هنوز همون طور بود. یک حیاط آسفالت با یک کیلومتر مساحت (زمین، مفت اه دیگه اون جا) که بدون دخالت ساختمان بلندی، پاساژی چیزی یهتیکه افتاده زیر تیغ آفتاب، بدون یک لکه سایه. موقع بیرون اومدن گفتم کاش دوربین همرام بود چند نما از داخائو ثبت میکردم بعداً به نوههام نشون میدادم، گرچه عمراً اون حراست میذاشت من عکس بگیرم.
درست وقتی رسیدم دم پلهها یهو صدای جیغ ناظم رو شنیدم. گفتم بیا، دیدی؟ موج تمدن هنوز به اینا نرسیده. یه اتاقک شیشهای ساخته بودن دم ورودی و یه میز توش بود و پشت میز یک عقاب بود.
پامو گذاشتم تو، یه صدایی گفت بله خانوم؟ بر گشتم دیدم بلانسبت خودم یه خانوم نشسته رو بلوک سیمانی. گفتم اومدم مدرکامو بگیرم. باز گفت بله خانوم؟ اومدم تکرار کنم دیدم با من نیست. دو تا دختر داشتن میرفتن تو، بدون این که های هیتلر گفته باشن یا اونیفرم زشت اون جا تنشون باشه. گفتن اومدیم سر بزنیم، قبلاً این جا درس میخوندیم. خانومه گفت بفرمایید بیرون، سر زدن نداره (والله به خدا. من هم همینو میگم).
هنوز همون طور بود. یک حیاط آسفالت با یک کیلومتر مساحت (زمین، مفت اه دیگه اون جا) که بدون دخالت ساختمان بلندی، پاساژی چیزی یهتیکه افتاده زیر تیغ آفتاب، بدون یک لکه سایه. موقع بیرون اومدن گفتم کاش دوربین همرام بود چند نما از داخائو ثبت میکردم بعداً به نوههام نشون میدادم، گرچه عمراً اون حراست میذاشت من عکس بگیرم.
درست وقتی رسیدم دم پلهها یهو صدای جیغ ناظم رو شنیدم. گفتم بیا، دیدی؟ موج تمدن هنوز به اینا نرسیده. یه اتاقک شیشهای ساخته بودن دم ورودی و یه میز توش بود و پشت میز یک عقاب بود.
اتاقک شیشهای... خدایا
اینا مغز فیل تو کلهشون اه... دید مستقیم و عقابی روی کل حیاطی که نه
سرپناه، نه سایه داره. همه تو چشم خانوم ناظم اند. جیغ کشید مگه بهِت
نگفته بودم، هان؟ و اون هان مثل یه افکت صوتی تا یه دیقه اکو پس میداد.
بعید نبود گوش دختره رو پاره کنه. اینا فیلم نیست. متأسفانه واقعیت اه...
یعنی واقع شده و میشه.
همیشه تو رویاهام میدیدم که دوستپسرم منو با ماشین میبره اون جا. اول کلی نازم میکنه میزنه پشتام، بهِم یه بطری آب میده بعد میگه اینو بخور، نفس عمیق بکش. میگه مریم آروم باش، به نفرتاِت غلبه کن، هر چی بوده گذشته، شلوغاِش نکن، حرص نخور، من این جا م، برو بگیر و بیا. بعد من با افههای سینمایی پیاده میشم، عینک آفتابی رو چشمام، بدون این که به یارم نگاه کنم در ماشینو میبندم، از عرض خیابون (نه از طول) میگذرم، میرم تو و اون نگران و مضطرب یه آه میکشه. مدرکو که گرفتم موقع بیرون اومدن از اون جا یه آتو دست میگیرم، یه بیاحترامی به دخترای جوون مردم، یه فحش، یه جیغ بیدلیل سر دخترای مردم کشیدن، یه نگاه تند و بیادبانه به دخترای مردم رو بهونه میکنم و بلند بلند اعتراض میکنم، از آزادی میگم، از "اون بیرون"، دخترا رو میشورونم، سخنرانی میکنم و همه رو به وجد میآرم و در حالی که دخترا دارن با هیجان در و پنجره میشکونن تا از زندان فرار کنن فاتحانه میآم بیرون و... البته مدرکو سفت میچسبم تو شلوغی و شورش نیفته.
همیشه تو رویاهام میدیدم که دوستپسرم منو با ماشین میبره اون جا. اول کلی نازم میکنه میزنه پشتام، بهِم یه بطری آب میده بعد میگه اینو بخور، نفس عمیق بکش. میگه مریم آروم باش، به نفرتاِت غلبه کن، هر چی بوده گذشته، شلوغاِش نکن، حرص نخور، من این جا م، برو بگیر و بیا. بعد من با افههای سینمایی پیاده میشم، عینک آفتابی رو چشمام، بدون این که به یارم نگاه کنم در ماشینو میبندم، از عرض خیابون (نه از طول) میگذرم، میرم تو و اون نگران و مضطرب یه آه میکشه. مدرکو که گرفتم موقع بیرون اومدن از اون جا یه آتو دست میگیرم، یه بیاحترامی به دخترای جوون مردم، یه فحش، یه جیغ بیدلیل سر دخترای مردم کشیدن، یه نگاه تند و بیادبانه به دخترای مردم رو بهونه میکنم و بلند بلند اعتراض میکنم، از آزادی میگم، از "اون بیرون"، دخترا رو میشورونم، سخنرانی میکنم و همه رو به وجد میآرم و در حالی که دخترا دارن با هیجان در و پنجره میشکونن تا از زندان فرار کنن فاتحانه میآم بیرون و... البته مدرکو سفت میچسبم تو شلوغی و شورش نیفته.
گفتم اگه به اون اتاقک و ناظمه نگام بیفته نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و بخش دوم رویا عملی میشه. رد شدم، دیدم کنار اون اتاق تأدیب و شکنجه دو تا نوچهناظم (اون جا دو هکتار اه. همیشه یه فوج مدیر و ناظم داشت) دارن چایی هورت میکشن. لبخند زدند (راستی چه جوری تونستن؟) و اتاق مدارک رو نشونام دادن. ده هزار تومن دادم، اثر انگشت دادم (بالقوه مجرم ایم) و یه تیکه کاغذپاره تحویل گرفتم.
جرأت سگ (و البته یه یار پا رو پدال آماده برای فرار) میخواست که دم بیرون اومدن بشاشی به دیوارش و بیای بیرون.
No comments:
Post a Comment