اولین چیزی که به ذهنام خطور میکنه (بعد از شنیدن این جمله که؛ فلانی یا
فلان چیز تو حلقام، یا "بخورم" گفتنهای مردم) این اه که طرف از گرسنگی
شدید رنج میبره (بیماری گرسنگی). یا جسماِش گرسنه ست یا رواناِش یا چشمهاش یا زبان
هرزهش.
دومین فکری که میکنم این اه که چنین کسی در دوران کودکی و ابتدای رشد باقی مونده. بچهها هر چیز جذاب یا ناشناسی رو به دهان میبرند یا تمایل دارند اون رو بخورند. این نوعی شناخت اه برای کودکان، و لمس کردن با لب و دهان و خوردن یا بلعیدن، براشون پروسهی شناخت اه. برای همین کاری به این ندارند که چیزی که تصمیم دارند بخورند "خوردنی" اه یا نه.
فکر سومی که میکنم این اه که این آدمها خوب بودن و خوشایند بودن کسی یا چیزی رو... یا لذت بردن از کسی یا چیزی رو معطوف به "خوردن" میکنند ازیرا که خوردن بزرگترین "لذت مستقیم"ی اه که میشناسند. خوردن در عین حال که برای انسان و آدمیان امر اجتنابناپذیر و پذیرفتهشدهای اه و همه جا و در همه حال میشه انجاماِش داد (بدون این که مؤاخذهای صورت بگیره)، رابطهی مستقیم یک چیز خارجی با خود و درون آدمها ست. چیزی که با بزاق دهانشون ترکیب میشه و در امعاء و احشاءشون فرو میره. اونها لذتاِش رو میبرند و کسی منع یا محکومشون نمیکنه، مثل گناه لذتبخشی که همه جا میتونی انجام بدی.
وقتی یک غیورمرد پشت باجهی بانک میشینه یا کنار خیابان میایسته و به دختران و زنان مراجعهکننده و رهگذر میگه "اون رو بخورم" یا "این تو حلقام" (و در بدترین حالت "این تو حلقت")، درواقع داره این پالس رو به دیگران میرسونه که اولاً گرسنه ست و باید هر چه زودتر سیر بشه، ثانیاً "حق" داره چیزی بخوره تا سیر بشه (چون ناخودآگاهاِش میگه خوردن که عیب نیست، حق تو اه)، ثالثاً هر چیزی که به نظرش خوب باشه پس مناسب خوردن اه. داره میگه میخوام اون چیز رو داشته باشم، به فلانی دستدرازی کنم... بنابراین به خوردناِش فکر میکنم.
در تحلیل این معضل، بزرگترین دریغ این اه که طبق قانون نانوشتهی "کلیشه و ابتذال"، به هر حسای اگر توجه بیش از حد بشه و بهای بیش از حدِ معمولاِش داده بشه اون حس یا درک به شکل افسارگسیختهای مبتذل یا منحرف میشه و دیگه توی هیچ ظرفی نمیگنجه.
مثال: علاقهی ایرانیها به دست زدن و بشکن زدن، جوری که با هر ریتم یا نوایی شروع به دست زدن میکنند. چه شنونده و بینندهی مضمون غمانگیزی باشند چه از سطحیترین مفاهیم؛ مشغول بیرون کشیدن "شادی" باشند.
این میشه که بلندگوهای درون فرد اعلام میکنه که میخواد از عکس پروفایل فیسبوک تا دوچرخه تا شالگردن تا بینی ِ عملکرده تا موی زیبا تا چشم شهلا و چی و چی رو در حلق خودش جا داده سپس فرو بده.
طرف میخواد موافقت یا نظر مثبت خودش رو اعلام کنه ولی درواقع داره در مسیر زیباییخواهی و لذتخواهی به هر انحراف معنایی، هر ذلت و سخافتی بها میده.
در مسیر لذت بردن از "خوردن"، خودش و گنجایش خودش رو در نظر نمیگیره بنابراین میتونه جوراب دوستاِش، ساعت همکارش و حتی یک دوچرخه رو در حلق خودش تصور کنه یا حتی به در اختیار گرفتن و بلعیدن چیزی که مال خودش نیست و "حق"ای در موردش نداره نظر داشته باشه... مثل اندام یک خانوم کارمند که داره با عجله میدوئه تا به اتوبوس بیآرتی برسه.
دومین فکری که میکنم این اه که چنین کسی در دوران کودکی و ابتدای رشد باقی مونده. بچهها هر چیز جذاب یا ناشناسی رو به دهان میبرند یا تمایل دارند اون رو بخورند. این نوعی شناخت اه برای کودکان، و لمس کردن با لب و دهان و خوردن یا بلعیدن، براشون پروسهی شناخت اه. برای همین کاری به این ندارند که چیزی که تصمیم دارند بخورند "خوردنی" اه یا نه.
فکر سومی که میکنم این اه که این آدمها خوب بودن و خوشایند بودن کسی یا چیزی رو... یا لذت بردن از کسی یا چیزی رو معطوف به "خوردن" میکنند ازیرا که خوردن بزرگترین "لذت مستقیم"ی اه که میشناسند. خوردن در عین حال که برای انسان و آدمیان امر اجتنابناپذیر و پذیرفتهشدهای اه و همه جا و در همه حال میشه انجاماِش داد (بدون این که مؤاخذهای صورت بگیره)، رابطهی مستقیم یک چیز خارجی با خود و درون آدمها ست. چیزی که با بزاق دهانشون ترکیب میشه و در امعاء و احشاءشون فرو میره. اونها لذتاِش رو میبرند و کسی منع یا محکومشون نمیکنه، مثل گناه لذتبخشی که همه جا میتونی انجام بدی.
وقتی یک غیورمرد پشت باجهی بانک میشینه یا کنار خیابان میایسته و به دختران و زنان مراجعهکننده و رهگذر میگه "اون رو بخورم" یا "این تو حلقام" (و در بدترین حالت "این تو حلقت")، درواقع داره این پالس رو به دیگران میرسونه که اولاً گرسنه ست و باید هر چه زودتر سیر بشه، ثانیاً "حق" داره چیزی بخوره تا سیر بشه (چون ناخودآگاهاِش میگه خوردن که عیب نیست، حق تو اه)، ثالثاً هر چیزی که به نظرش خوب باشه پس مناسب خوردن اه. داره میگه میخوام اون چیز رو داشته باشم، به فلانی دستدرازی کنم... بنابراین به خوردناِش فکر میکنم.
در تحلیل این معضل، بزرگترین دریغ این اه که طبق قانون نانوشتهی "کلیشه و ابتذال"، به هر حسای اگر توجه بیش از حد بشه و بهای بیش از حدِ معمولاِش داده بشه اون حس یا درک به شکل افسارگسیختهای مبتذل یا منحرف میشه و دیگه توی هیچ ظرفی نمیگنجه.
مثال: علاقهی ایرانیها به دست زدن و بشکن زدن، جوری که با هر ریتم یا نوایی شروع به دست زدن میکنند. چه شنونده و بینندهی مضمون غمانگیزی باشند چه از سطحیترین مفاهیم؛ مشغول بیرون کشیدن "شادی" باشند.
این میشه که بلندگوهای درون فرد اعلام میکنه که میخواد از عکس پروفایل فیسبوک تا دوچرخه تا شالگردن تا بینی ِ عملکرده تا موی زیبا تا چشم شهلا و چی و چی رو در حلق خودش جا داده سپس فرو بده.
طرف میخواد موافقت یا نظر مثبت خودش رو اعلام کنه ولی درواقع داره در مسیر زیباییخواهی و لذتخواهی به هر انحراف معنایی، هر ذلت و سخافتی بها میده.
در مسیر لذت بردن از "خوردن"، خودش و گنجایش خودش رو در نظر نمیگیره بنابراین میتونه جوراب دوستاِش، ساعت همکارش و حتی یک دوچرخه رو در حلق خودش تصور کنه یا حتی به در اختیار گرفتن و بلعیدن چیزی که مال خودش نیست و "حق"ای در موردش نداره نظر داشته باشه... مثل اندام یک خانوم کارمند که داره با عجله میدوئه تا به اتوبوس بیآرتی برسه.
No comments:
Post a Comment