مذهب و قانون و قدرت و اعتماد به نفس و تصمیم قطعی هم واسه خودشون مخدر
اند. چه وقتی طرف تیز میشه که هر جور شده بدوئه به فلان موفقیت برسه، چه
وقتی مُصر میشه یه ضربهی هولناکی بزنه.
اگر نشئه نباشی چطور میتونی سر یکی رو وسط خیابون ببری یا صندلی یه اعدامی رو از زیر پاش بکشی یا حکم بدی به مرگ فلانی؟ حتماً تو حال انسانی خودت نیستی.
آدم میکشی و محدوده تعیین میکنی که با نظرات و ایدهها و قوانیناِت به موفقیت برسی دیگه... به جایی که به عنوان هدف تعیین کردی.
همیشه از کتابهای قورباغه قورت بده و "یعنی تو میگی موفقیت کجا ست مجتبی؟" و اسکاولشین و اینا حذر داشتم در حالی که حتی یه برگ ازشون نخونده بودم تا نفرت و مخالفتام سند و مدرکی داشته باشه.
فقط به دریافتام استناد میکردم. اینایی که میدیدم این چیزا رو میخوندن و قبول هم میکردن یا با قرآن خوندن و کلمات مسیح احساس آرامش میکردن حتی گاهی منو میترسوندن. از دمپرشون کنار میرفتم. من با قرآن خوندن یا هر کتابی خوندن کاری و مشکلی ندارم. با اون آرامش یا اعتمادبهنفس کذایی بعدش اه که مشکل دارم. با این "همیشه در پی آرامش خود بودن" و "کسب آرامش با چیزهایی غیر از پیژامه پوشیدن و بستنی خوردن" مشکل ماهیتی دارم.
نقص و تزلزل و غصه برام جذابتر اه. آرامش و "حرف، حرف من باشه" رو همه دوست دارن ولی در چه سطحی و به چه قیمتی؟
اگر نشئه نباشی چطور میتونی سر یکی رو وسط خیابون ببری یا صندلی یه اعدامی رو از زیر پاش بکشی یا حکم بدی به مرگ فلانی؟ حتماً تو حال انسانی خودت نیستی.
آدم میکشی و محدوده تعیین میکنی که با نظرات و ایدهها و قوانیناِت به موفقیت برسی دیگه... به جایی که به عنوان هدف تعیین کردی.
همیشه از کتابهای قورباغه قورت بده و "یعنی تو میگی موفقیت کجا ست مجتبی؟" و اسکاولشین و اینا حذر داشتم در حالی که حتی یه برگ ازشون نخونده بودم تا نفرت و مخالفتام سند و مدرکی داشته باشه.
فقط به دریافتام استناد میکردم. اینایی که میدیدم این چیزا رو میخوندن و قبول هم میکردن یا با قرآن خوندن و کلمات مسیح احساس آرامش میکردن حتی گاهی منو میترسوندن. از دمپرشون کنار میرفتم. من با قرآن خوندن یا هر کتابی خوندن کاری و مشکلی ندارم. با اون آرامش یا اعتمادبهنفس کذایی بعدش اه که مشکل دارم. با این "همیشه در پی آرامش خود بودن" و "کسب آرامش با چیزهایی غیر از پیژامه پوشیدن و بستنی خوردن" مشکل ماهیتی دارم.
نقص و تزلزل و غصه برام جذابتر اه. آرامش و "حرف، حرف من باشه" رو همه دوست دارن ولی در چه سطحی و به چه قیمتی؟
دختری بود که به طور عادی چشمای درشتی داشت که واسهم تحمل
درشتیشون سخت بود. بعد از خوندن مجلهی "موفقیت" رژیم گرفته بود تا لاغرتر
بشه و هی چشماش رو گشاد میکرد میگفت دارم رو اعتمادبهنفسام کار میکنم
تا بالاتر بره. سوپ هورت میکشید و میگفت هر روز دارم لاغرتر و زیباتر
میشم. تا روز آخری که من میدیدماِش حتی یه گرم هم لاغرتر نشده بود. یه
بار محض امر به معروف بهِش گفتم تو اعتمادبهنفساِت زیادی هم هست. برو یه
کلاسی چیزی تا کماِش کنی.
تو دوستهام هم زیاد از اینا داشتهم و دیدهم.
یارو رو میدیدی که هار رسیدن به موفقیت و فلان دانشگاه و پول اه. حتی به فلان کلاس رفتن هم افتخار میکنه و پز میده و امیدوار تغییر درونی شگرفی تو زندگیش اه. اینا هیچ کدوم تو حال طبیعی یه انسان نبودن و نیستن.
این کسی هم که با ساطور خونی وسط خیابونی تو لندن وایساده میگه "معذرت میخوام ولی دولتتون مقصر اه" هم تو حالت عادی نیست. اینا همه یه جور نشئه شدهن ولی با مواد مختلف.
الآن همین مقام... اون مخالف سوری که قلب مرده رو بیرون میکشه و گاز میزنه، اونایی که اون طور ریختن سر قذافی... اینا همه محصول خماری اه.
غیر از کوکائین فرد اعلاء (اگه دست آدم برسه)، دوست ندارم حتی هنر و موسیقی موردعلاقهم خمارم کنه. دلام میخواد همیشه نقیضی بر فهم یا لذتی که میبرم پیدا بشه. دوست ندارم مغزم از کار بیفته یا توقعام از کسی یا چیزی خیلی بره بالا. تو تخیل هر جا میخوام میرم ولی زندگی رو شلاق نمیزنم که فقط اون راهی که دوست دارم رو بره چون این کار برام بیمعنی اه.
از همه لحاظ قابل مقایسه با شخصیتی هستم که کرستن دانست تو ملانکولیا بازی کرده. اصلاً همون ام... غیر از بعضی چیزا و البته اون نوع معتدل زیباییش. میدیدم و آه میکشیدم... میگفتم همین اه، همین اه. میرفت پیش اسباِش میگفت ابراهیم دارم ازدواج میکنم میگفتم همین اه. وسط هیری ویری نگاه میکرد آسمون میگفت ستارهی صورت فلکی فلان کجا رفته؟ میگفتم همین اه... وسط عروسیش میرفت بچه بخوابونه، میرفت تو وان حموم، میگفت پاهام به زمین وصل شده راه نمیتونم برم، آره من دیگه خوشحال ام ولام کنین، بهخدا من یه چیزایی حالیم اه...
اول تا آخر خودمو میدیدم در تقابل با دنیای هدفمند.
تو دوستهام هم زیاد از اینا داشتهم و دیدهم.
یارو رو میدیدی که هار رسیدن به موفقیت و فلان دانشگاه و پول اه. حتی به فلان کلاس رفتن هم افتخار میکنه و پز میده و امیدوار تغییر درونی شگرفی تو زندگیش اه. اینا هیچ کدوم تو حال طبیعی یه انسان نبودن و نیستن.
این کسی هم که با ساطور خونی وسط خیابونی تو لندن وایساده میگه "معذرت میخوام ولی دولتتون مقصر اه" هم تو حالت عادی نیست. اینا همه یه جور نشئه شدهن ولی با مواد مختلف.
الآن همین مقام... اون مخالف سوری که قلب مرده رو بیرون میکشه و گاز میزنه، اونایی که اون طور ریختن سر قذافی... اینا همه محصول خماری اه.
غیر از کوکائین فرد اعلاء (اگه دست آدم برسه)، دوست ندارم حتی هنر و موسیقی موردعلاقهم خمارم کنه. دلام میخواد همیشه نقیضی بر فهم یا لذتی که میبرم پیدا بشه. دوست ندارم مغزم از کار بیفته یا توقعام از کسی یا چیزی خیلی بره بالا. تو تخیل هر جا میخوام میرم ولی زندگی رو شلاق نمیزنم که فقط اون راهی که دوست دارم رو بره چون این کار برام بیمعنی اه.
از همه لحاظ قابل مقایسه با شخصیتی هستم که کرستن دانست تو ملانکولیا بازی کرده. اصلاً همون ام... غیر از بعضی چیزا و البته اون نوع معتدل زیباییش. میدیدم و آه میکشیدم... میگفتم همین اه، همین اه. میرفت پیش اسباِش میگفت ابراهیم دارم ازدواج میکنم میگفتم همین اه. وسط هیری ویری نگاه میکرد آسمون میگفت ستارهی صورت فلکی فلان کجا رفته؟ میگفتم همین اه... وسط عروسیش میرفت بچه بخوابونه، میرفت تو وان حموم، میگفت پاهام به زمین وصل شده راه نمیتونم برم، آره من دیگه خوشحال ام ولام کنین، بهخدا من یه چیزایی حالیم اه...
اول تا آخر خودمو میدیدم در تقابل با دنیای هدفمند.
No comments:
Post a Comment