چند کارگر تو
ساختمون بغلی از ساعت هشت صبح مشغول اند. از همون وقت صبح دارن از پنجرهی
آپارتمان فلز و کیسههای آجرپاره و شیشه میریزن تو کامیون. حتماً میتونید
سر و صدای تولیدشده رو تصور کنید. با صدای یکی از خواب پریدم که با تمام
قوا فریاد میزد در واحدو باز کن، در واحدو باز کن!
با خودم گفتم خدایا واحد دیگه چه کوفتی اه؟ بعدش خواب رفتم و یهسره کابوسهای صدادار دیدم. بین خواب و بیداری گیج و آویزون شده بودم. داشتم تو خواب واسه دوستام تعریف میکردم که چی شد که از خواب پریدم و بعدش هم کابوس دیدم! اون هم در جواب داشت با بدجنسی همیشگیش میگفت ولی من صدایی نشنیدم و راحت خوابیدم. تو خواب تو دلام میگفتم به درک سیاه که راحت خوابیدی. شعور همدردی کردن هم نداری؟ اونقدر هوشیار نبودم که لااقل پا شم پنجره رو ببندم. بیدار که شدم دیدم گردن و عضلات پشتام مثل سنگ سفت شده و درد میکنه و ملافه جوری زیرم چروک خورده انگار بز جوییدتاِش. وقتی خواب ام یا میخوام بخوابم بیش از اندازه به صدا و نور حساس ام. برای همین از پروسهی نکبتِ تاریکروشن و صبح شدن، صدای کلیهی بلبلها، یاکریمها، گنجشکها و کفترا متنفر ام. همیشه صدای مزخرفشون خواب منو به هم میزنه و باعث میشه با تفنگ ساچمهای بهشون شلیک کنم. همچنین اگر شب نشه و خورشید همیشه وسط آسمون باشه راحت ام ولی تاریک شدن و باز روشن شدن ِ آسمون اعصاب منو به هم میریزه. تیرهترین و کلفتترین پردهی بازار رو خریدهم ولی باز هم از نور کمی که سر صبح ازش رد میشه شاکی ام. خدا شفا بده.
کارگرها و کارفرماها متأسفانه برای اعصاب و روان مردمی که دور و اطراف "محل کارشون" هستند پشیزی ارزش قائل نیستند. از وقتی بچه بودم یادم اه تو این کوچه همین بساط بود.
با خودم گفتم خدایا واحد دیگه چه کوفتی اه؟ بعدش خواب رفتم و یهسره کابوسهای صدادار دیدم. بین خواب و بیداری گیج و آویزون شده بودم. داشتم تو خواب واسه دوستام تعریف میکردم که چی شد که از خواب پریدم و بعدش هم کابوس دیدم! اون هم در جواب داشت با بدجنسی همیشگیش میگفت ولی من صدایی نشنیدم و راحت خوابیدم. تو خواب تو دلام میگفتم به درک سیاه که راحت خوابیدی. شعور همدردی کردن هم نداری؟ اونقدر هوشیار نبودم که لااقل پا شم پنجره رو ببندم. بیدار که شدم دیدم گردن و عضلات پشتام مثل سنگ سفت شده و درد میکنه و ملافه جوری زیرم چروک خورده انگار بز جوییدتاِش. وقتی خواب ام یا میخوام بخوابم بیش از اندازه به صدا و نور حساس ام. برای همین از پروسهی نکبتِ تاریکروشن و صبح شدن، صدای کلیهی بلبلها، یاکریمها، گنجشکها و کفترا متنفر ام. همیشه صدای مزخرفشون خواب منو به هم میزنه و باعث میشه با تفنگ ساچمهای بهشون شلیک کنم. همچنین اگر شب نشه و خورشید همیشه وسط آسمون باشه راحت ام ولی تاریک شدن و باز روشن شدن ِ آسمون اعصاب منو به هم میریزه. تیرهترین و کلفتترین پردهی بازار رو خریدهم ولی باز هم از نور کمی که سر صبح ازش رد میشه شاکی ام. خدا شفا بده.
کارگرها و کارفرماها متأسفانه برای اعصاب و روان مردمی که دور و اطراف "محل کارشون" هستند پشیزی ارزش قائل نیستند. از وقتی بچه بودم یادم اه تو این کوچه همین بساط بود.
یعنی
اینقدر تصورش سخت اه که مردم در شهر مثل خروس پنج صبح بیدار نمیشن و ممکن
اه اول روز در خواب یا در حال استراحت باشن؟ از طبقهی دوم کیسههای سنگین
کلوخ و آهنهای چارچوبها رو پرت میکردن تو کامیون خالی. یه سری چیز
شیشهای هم پرت میکردن که به کامیون که میرسید خرد میشد.
چند ساعت پیش صدای یکی از کارگرا رو شنیدم که داشت میگفت "یه ناهار به ما نمیدی؟"
ساعت یک ربع به سهی بعدازظهر بود و از ساعت ناهار کارگری که از هشت صبح مشغول اه، سه ساعت گذشته بود.
قاعدهای هست که میگه کارگر روزمزد ناهارش با خودش اه. ما برای تعمیر خونهمون از یک ماه، ده روزش رو ناهار برای کارگرها خریدیم و بعد سرکارگر گفت ما ناهارمون با خودمون اه.
بعد یه برقکار لولهکش ِ همهکاره برای یه هفته اومد یه سری کارا رو بکنه. روز اول مامانام بهِش گفت این یه هفته براتون ناهار میگیرم. اون هم گفت اگر پولشو باهام حساب میکنید بگیرید. مامانام گفت نه قابلتونو نداره و واقعاً هم نداشت. دو بار مامانام مرام گذاشت و قرمهسبزی و باقالیپلوی معروفاِش رو درست کرد. یه هفتهی باقیمونده رو براش ناهار سفارش دادیم و مثل مهمون ازش پذیرایی کردیم. میرفت وای میساد دستاِش رو پای سینک آشپزخونه میشست (کاری که هیچ کس جرأت نداره جلوی من بکنه). اگر یه بار یادمون میرفت یخ بندازیم تو پارچ، شیر آب رو پنج دقیقه با آخرین فشار باز میذاشت آب خنک شه بخوره و از این کارا. همه رو تحمل کردم که فردا نگه به کارگر بیاحترامی کردین. متأسفانه ساده و تنها و بییاور بودم و دستام هم واسه امر به معروف باز نبود.
چند ساعت پیش صدای یکی از کارگرا رو شنیدم که داشت میگفت "یه ناهار به ما نمیدی؟"
ساعت یک ربع به سهی بعدازظهر بود و از ساعت ناهار کارگری که از هشت صبح مشغول اه، سه ساعت گذشته بود.
قاعدهای هست که میگه کارگر روزمزد ناهارش با خودش اه. ما برای تعمیر خونهمون از یک ماه، ده روزش رو ناهار برای کارگرها خریدیم و بعد سرکارگر گفت ما ناهارمون با خودمون اه.
بعد یه برقکار لولهکش ِ همهکاره برای یه هفته اومد یه سری کارا رو بکنه. روز اول مامانام بهِش گفت این یه هفته براتون ناهار میگیرم. اون هم گفت اگر پولشو باهام حساب میکنید بگیرید. مامانام گفت نه قابلتونو نداره و واقعاً هم نداشت. دو بار مامانام مرام گذاشت و قرمهسبزی و باقالیپلوی معروفاِش رو درست کرد. یه هفتهی باقیمونده رو براش ناهار سفارش دادیم و مثل مهمون ازش پذیرایی کردیم. میرفت وای میساد دستاِش رو پای سینک آشپزخونه میشست (کاری که هیچ کس جرأت نداره جلوی من بکنه). اگر یه بار یادمون میرفت یخ بندازیم تو پارچ، شیر آب رو پنج دقیقه با آخرین فشار باز میذاشت آب خنک شه بخوره و از این کارا. همه رو تحمل کردم که فردا نگه به کارگر بیاحترامی کردین. متأسفانه ساده و تنها و بییاور بودم و دستام هم واسه امر به معروف باز نبود.
بخش دوم، دقنوشته:
نهصد تومان اول کار به حساباِش ریخته بودم. یه روز مونده به تموم شدن کارش چون در جریان بود ما چیا میخوایم گفت یه کولر تمیز دست دوم دارم، برای ساختن ِ در جدید حمام آشنا دارم، شوفاژها رو نصب میکنم (اصلاً کارم همین اه)، مامازن تو مسیرم اه، سنگ جلوی در رو از همون جا میخرم میآرم... سنگی که خودش سر لولهکشی زد داغون کرد.... حرفاِش این بود که حاج خانوم چرا میخوای این جا بخری زیادتر پول بدی؟ اون جا پونزده تومن بیشتر نیست بندهخدا.
نشون به اون نشون که دونه دونهش رو آدم آوردیم و با خرج زیاد درست کردیم.
علاوه بر اونا قرار بود کلید پریزا رو هم بزنه. سه بار کمبودها رو شمردیم، رفتیم کلید و پریز خریدیم. هر بار گرونتر از بار پیش. هر سه بارش هم ول کردیم جلوی دست این، هر سه بار هم کم آوردیم. هنوز هم چند تا کلید رو دیوارا کم اه. یعنی دود شده رفته رو هوا؟
طبق غلوهاش در ذکر تواناییهاش میخواست چراغا رو نصب کنه، هود رو نصب کنه...
گردناِش رو کج کرد و با لحن التماسی گفت پس امروز برام پول بریزین
چون باید لوازم بخرم و سفارش بدم. به غیر از اینا در و پنجرههای قدیمی
آلومینیومی رو روز آخر برد که کیلویی بفروشه و اجازه دادیم نزدیک به چارصد هزار تومن ِ حاصله رو برا خودش بر داره.
یادم اه روز آخری بارون میاومد، دیر بود، از سر تحویل کار میاومدم و خیلی خسته بودم. رفتم پونصد تومن دیگه ریختم و... بله، دیگه پیداش نشد که نشد. بعد از یه ماه که موبایلشو ور داشت در برابر اعتراض من گفت شما دیویست تومن هم به من بدهکار ای. گفتم حیف من که باید با توی قالتاق حرف بزنم. اگر حتی ده هزار تومن طلبکار بودی پاشنهی خونه رو تا الآن در آورده بودی. اگر بدهکار ام فاکتور بیار بهِم نشون بده تا باهات حساب کنم. رفتم از طریق شمارهحساب پیگیری کنم که آقای بانکی (طبیعتاً همسن پدر من) چشمک زد شماره موبایلشو نوشت گذاشت رو پیشخون گفت بانک کاری واسهت نمیکنه، باهام تماس بگیر ببینم چی کار میتونیم بکنیم.
یادم اه روز آخری بارون میاومد، دیر بود، از سر تحویل کار میاومدم و خیلی خسته بودم. رفتم پونصد تومن دیگه ریختم و... بله، دیگه پیداش نشد که نشد. بعد از یه ماه که موبایلشو ور داشت در برابر اعتراض من گفت شما دیویست تومن هم به من بدهکار ای. گفتم حیف من که باید با توی قالتاق حرف بزنم. اگر حتی ده هزار تومن طلبکار بودی پاشنهی خونه رو تا الآن در آورده بودی. اگر بدهکار ام فاکتور بیار بهِم نشون بده تا باهات حساب کنم. رفتم از طریق شمارهحساب پیگیری کنم که آقای بانکی (طبیعتاً همسن پدر من) چشمک زد شماره موبایلشو نوشت گذاشت رو پیشخون گفت بانک کاری واسهت نمیکنه، باهام تماس بگیر ببینم چی کار میتونیم بکنیم.
شکایت هم اگر میکردم ازم مدرک مستدل میخواستن و
من حتی یه امضا هم از این مردک دغل که اتفاقاً از مضحکهی روزگار
فامیلیش شرفی بود نداشتم. همه بهِم سرکوفت زدن که اشتباه از تو بوده و
همه رو، علیالخصوص کارگر رو باید بدهکار نگه داری. باید دنبال پولاِش
بدوئه. داداشام گفت یه بار قبل از غیب شدن بهِش گفته بوده مغازه خریده و
باید ماهی یک میلیون قسط وام بده. بعد هم از 118 یه شمارهی ثابت ازش پیدا
کردم که وقتی زنگ زدم فهمیدم خونه مال خودش اه و اجارهش داده.
درآمدش در سال احتمالاً چندین برابر من بود و هست.
درآمدش در سال احتمالاً چندین برابر من بود و هست.
از کاری مثل کاری که من میکنم (طراحی و کتابسازی) حتی به زور میشه
به ریال پول در آورد ولی رو همه چیز بر حسب دلار قیمت گذاشتهند. کسی مثل
این کارگر هم فکر میکنه چون شغلاِش اون اه ولی ما بدون خاکمالی شدن
کار میکنیم میتونه و مباح اه که با دغلبازی دو برابر اضافه بگیره و
فلنگو ببنده.
تجربهی این مدت طولانی و وحشتناک و غیر قابل تحمل تعمیر خونه باعث شده من رو خودم خط و نشون بذارم و دیگه سر سوزنی به کارگرجماعت اعتماد نداشته باشم. هر کدوم پاشون رو گذاشتن تو خونه بدترین کار رو ارائه دادن و بیشتر از مبلغ طیشده گرفتن. امروز که شنیدم کارگره داره با التماس به یارو میگه یه ناهار هم واسه ما میگرفتی پیش خودم گفتم چشمتون کور. باید هم چشمتون همیشه به دست دیگران باشه. به بعضیا گویا تحقیر بیشتر میسازه وگرنه با یک تصمیم (ذلیل و محتاج نبودن و در عوض انسان بودن) زندگیشون رو تغییر میدادن. از جیب خودشون یه لقمه نون و پنیر میخوردن و واسه کباب چرب گدایی نمیکردن.
طبقهی کارگر تو ایران طبقهی ولنگ و وازی اه. شخص من توشون آدم درستکار خیلی کم دیدهم. خوشبینانهش این اه که از بدشانسی با خوباشون روبهرو نشدهم. هر کی دنبال پول سریع میگرده شروع میکنه به کارگری کردن. هیچ مرکز معتبر و هیچ صنفی جوابگوی نقصها، دزدیهایی که میشه و مشکلات مشتریها نیست.
کارگری کاری اه که قاعدهای نمیشناسه. کارگر مهارتاِش جایی بررسی نشده. اکثراً بدرفتار و گداپیشه ند با این که درآمدهای معقولی نسبت به خیلیها دارن. به هیچ چی راضی نمیشن، ندانسته همهکاره ند، در نتیجه اصول کار رو بلد نیستند. با بیشترین کثیفکاری و سر و صدا و آزار روحی روانی کار میکنند و حرف هم نمیشه بهِشون زد. فکر میکنند به خاطر لباس خاکی و استفاده از ظاهر فرودست میتونن رو وجدان همه سوار بشن.
بابای من کارگر بود، بنا بود، الان دیگه سنش بالاست و بیست سالی هست که کار نمیکنه اما میخوام بگم که بین کارگرها آدم خوب هم پیدا میشه. بابای من یکی از شریف ترین آدماییه که توی زندگیم دیدم، از همین شرافتش خیلی بدبختی هم کشیدیم، میتونسته خیلی دزدی ها کنه و نکرده و گاهی با فقر ما رو محروم و خودش رو گرفتار کرده اما شریفه. متاسفانه شما تا حالا، حداقل تا زمان نوشتن این پست کارگر شریف و درستکار ندیدین
ReplyDelete