داداشام (اونی که قند داره نه) همه رو به صف کرد و با دستگاه قندمونو
اندازه گرفت. همچین سوزن فرو کرد سر انگشتامون انگار منتظر بهونه بوده به
ما سوزن فرو کنه. خواهرم گفت چه بیرحم هم هست، من هم از درد مینالیدم.
قند من پایینتر از همه بود. قند مامانام از قندعلی هم سی تا بالاتر بود که ازش خواستیم سرسری نگیره... مرگ ما
این یه چیز رو دیگه سرسری نگیره... زندگی ما که سر خونسردی و سختنگیری
این تلف شد که هیچ چی، خودشو مواظب باشه.
قند من شصت و هشت بود که همهی متخصصا گفتن اوف و اوه و خطرناک اه و یهو قند پایین آدمو میبره تو کما و اینا. کاشف به عملام اومد که چند ماه پیش که به خواب مرگ فرو رفته بودم ولی مثل عیسیمسیح مرستخیز شدم از همین بوده. غیر از اون من گاهی شده که از حال میرم. دو بار وارد اون تونل معروفه شدهم که تازه تهاِش هم نوری نبود... یهراست به سمت دوزخ میرفتم که اقوام کشیدنام بیرون. مثل بیشتر زنان ایرانی کمخونی دارم و سالها ست که دائم دچار سردرد میشم. اعصاب که از زمان نوزادی نداشتم. غیر از پنج تا عصبکشی (مایهی مباهاتام اه. آره پول دارم، تونستهم، عصبکشی کردهم)، دو تا جراحی داشتهم که بعد از هر کدوم یه بخشی از لایهی کورتکس مغزم از بین رفته. من نمیدونم کورتکس چی هست اصلاً. فقط شنیدهم، ولی ایمان راسخ دارم که مال من از بین رفته. سردردام عادی نیستن. مثلاً یهو انگار سطح جمجمهم تیر میکشه و سرم به یه طرفی کشیده میشه، گاهی یهو احساس میکنم پَس ِ کلهم، طرف راست یا چپ، یه تیکه از جمجمهم (اندازهی کف دست) نزدیک اه کنده شه بیفته. گاهی پیشونیم موج بر میداره و شقیقههام میزنن... که در تمام موارد راهکارم این اه که با دست میگیرم نیفته یا فشار میدم رو بالش که به خورد مغز بره. دائم هم در حال خوردن قرص مسکن ام که دست سازندههاش رو به گرمی میفشارم.
خلاصه دیروز نزدیک بود بهِم آبقند بدن بخورم که امتناع کردم. من همین جوریش موندم این چربیهای اضافه رو چه جوری بسوزونم... مواد شیرین و قندی هم که میگن در بدن سریع تبدیل به چربی میشه. کاش یه راهی باشه اطراف باسن (حالا هر چی) مثل کوهان شتر عمل کنه... یعنی تبدیل بشه به قند و سوخت یا کلاً خود بدن از اون چه که داره قند مورد نیاز رو تأمین کنه. یکی هم نیست بگه این تکامل نوع بشر چه گلی به سر ما زده پس تا الآن؟ در همهی زمینهها (عشق و محبت، چربیسوزی، دومیدانی) از شتر کمتر ایم، باقی حیوانات رو نمیدونم.
قند من شصت و هشت بود که همهی متخصصا گفتن اوف و اوه و خطرناک اه و یهو قند پایین آدمو میبره تو کما و اینا. کاشف به عملام اومد که چند ماه پیش که به خواب مرگ فرو رفته بودم ولی مثل عیسیمسیح مرستخیز شدم از همین بوده. غیر از اون من گاهی شده که از حال میرم. دو بار وارد اون تونل معروفه شدهم که تازه تهاِش هم نوری نبود... یهراست به سمت دوزخ میرفتم که اقوام کشیدنام بیرون. مثل بیشتر زنان ایرانی کمخونی دارم و سالها ست که دائم دچار سردرد میشم. اعصاب که از زمان نوزادی نداشتم. غیر از پنج تا عصبکشی (مایهی مباهاتام اه. آره پول دارم، تونستهم، عصبکشی کردهم)، دو تا جراحی داشتهم که بعد از هر کدوم یه بخشی از لایهی کورتکس مغزم از بین رفته. من نمیدونم کورتکس چی هست اصلاً. فقط شنیدهم، ولی ایمان راسخ دارم که مال من از بین رفته. سردردام عادی نیستن. مثلاً یهو انگار سطح جمجمهم تیر میکشه و سرم به یه طرفی کشیده میشه، گاهی یهو احساس میکنم پَس ِ کلهم، طرف راست یا چپ، یه تیکه از جمجمهم (اندازهی کف دست) نزدیک اه کنده شه بیفته. گاهی پیشونیم موج بر میداره و شقیقههام میزنن... که در تمام موارد راهکارم این اه که با دست میگیرم نیفته یا فشار میدم رو بالش که به خورد مغز بره. دائم هم در حال خوردن قرص مسکن ام که دست سازندههاش رو به گرمی میفشارم.
خلاصه دیروز نزدیک بود بهِم آبقند بدن بخورم که امتناع کردم. من همین جوریش موندم این چربیهای اضافه رو چه جوری بسوزونم... مواد شیرین و قندی هم که میگن در بدن سریع تبدیل به چربی میشه. کاش یه راهی باشه اطراف باسن (حالا هر چی) مثل کوهان شتر عمل کنه... یعنی تبدیل بشه به قند و سوخت یا کلاً خود بدن از اون چه که داره قند مورد نیاز رو تأمین کنه. یکی هم نیست بگه این تکامل نوع بشر چه گلی به سر ما زده پس تا الآن؟ در همهی زمینهها (عشق و محبت، چربیسوزی، دومیدانی) از شتر کمتر ایم، باقی حیوانات رو نمیدونم.
No comments:
Post a Comment