امروز آخرین مرحله رو انجام دادم و دیگه میخوام فردا که رفتم مدرکام بیاد بدوئه بغل مامانی.
باید چارصد تومن به حساب صندوق رفاه دانشجویان میریختم و تسویه حساب میکردم... آقا کدوم رفاه؟
باید چارصد تومن به حساب صندوق رفاه دانشجویان میریختم و تسویه حساب میکردم... آقا کدوم رفاه؟
وقتی من دانشگا قبول شدم چند نفر تو نونوایی بعد
از تبریک گفتن به مامانم گفته بودن دانشگاه دولتی قبول شده بهِش حقوق
هم میدن! امان از این "حرفای مردم"ها.
صندوق رفاه (آقا کدوم رفاه؟ نه، جدی...) تو خیابون شهید بهشتیه و اون جا هم الآن به خاطر نمایشگاه بینالمللی شلوغتر از قبله. این خیابون پر رفت و آمد کلاً یکطرفه ست و غیر قابل درک.
پولام نقد بود، توی حساب نبود و نمیتونستم کارت بکشم. آقای مسئول با اشارهی انگشت گفت برو، پشت اون پارتیشن بانکه، بگو پول نقدو ازت بگیره به جاش کارت خودش رو بکشه. رفتم پشت پارتیشن. سلام کردم و منتظر شدم مرد جوانی که روی حساب و کتاب متمرکز شده و زبونش اومده بیرون جوابم رو بده. ماهان برادرزادهم هم همین عادت رو داره. وقتی داره دل و رودهی چیزی رو میریزه بیرون یا داره با دقت "مدل آفریقایی" میرقصه زبونش میآد بیرون.
مرد جوان یه دقیقه بعد پا شد اومد نزدیک پیشخون و من رو که دید زبونش همون بیرون قفل کرد. از جاش پرید گفت ترسیدم خانوم. گفتم: اِ صِدام رو نشنیدین؟ میخواستم اضافه کنم عب نداره خیلیا زبونشون میآد بیرون، راحت باش.
هفتاد تومن بیشتر نداشت لذا رهسپار یافتن بانک شدم. تقریباً خیلی زود رسیدم به بانک ملی که سر یه خیابون باصفا بود. یک ربع دیر رسیده بودم و بانک سر ساعت 14 بسته بود. یکی بهم گفت برو پایینتر هست، پنج دقیقه راه داری. بیست دقیقه بعد من هنوز داشتم پیاده زیر آفتاب میرفتم. خیابون یکطرفه ست و غیر از مسیر ماشینا، اگر بخوای جایی بری باید اون قدر پیاده بری تا برسی. پیادهرو رو کنده بودن و انگار تو مسیر سنگلاخ راه میرفتم. از کنار یه باغچهی بزرگ پر از گل رد شدم. یهو بوی اون همه رز سفید من رو گرفت. تعجب کردم که عطر دارن. این روزا گلها بو ندارن. یه دونه کندم و حسابی بو کردم بعد هم گذاشتم پشت گوشام.
توی بانک، تلویزیون روی یه کانال وطنی ناشناس بود. صدای تلویزیون رو بسته بودن، داشت بیصدا شرلوک هولمز قدیمیه رو پخش میکرد. شماره گرفتم و نشستم خیره شدم به صورت و موهای جرمی برت. یاد روزهایی افتادم که صبح تا شب منتظر میموندیم سریال مورد علاقهمون پخش بشه. الآن چقدر زندگی راحت شده، میبینین؟ عمهقزی صحبت میکنه...
صندوق رفاه (آقا کدوم رفاه؟ نه، جدی...) تو خیابون شهید بهشتیه و اون جا هم الآن به خاطر نمایشگاه بینالمللی شلوغتر از قبله. این خیابون پر رفت و آمد کلاً یکطرفه ست و غیر قابل درک.
پولام نقد بود، توی حساب نبود و نمیتونستم کارت بکشم. آقای مسئول با اشارهی انگشت گفت برو، پشت اون پارتیشن بانکه، بگو پول نقدو ازت بگیره به جاش کارت خودش رو بکشه. رفتم پشت پارتیشن. سلام کردم و منتظر شدم مرد جوانی که روی حساب و کتاب متمرکز شده و زبونش اومده بیرون جوابم رو بده. ماهان برادرزادهم هم همین عادت رو داره. وقتی داره دل و رودهی چیزی رو میریزه بیرون یا داره با دقت "مدل آفریقایی" میرقصه زبونش میآد بیرون.
مرد جوان یه دقیقه بعد پا شد اومد نزدیک پیشخون و من رو که دید زبونش همون بیرون قفل کرد. از جاش پرید گفت ترسیدم خانوم. گفتم: اِ صِدام رو نشنیدین؟ میخواستم اضافه کنم عب نداره خیلیا زبونشون میآد بیرون، راحت باش.
هفتاد تومن بیشتر نداشت لذا رهسپار یافتن بانک شدم. تقریباً خیلی زود رسیدم به بانک ملی که سر یه خیابون باصفا بود. یک ربع دیر رسیده بودم و بانک سر ساعت 14 بسته بود. یکی بهم گفت برو پایینتر هست، پنج دقیقه راه داری. بیست دقیقه بعد من هنوز داشتم پیاده زیر آفتاب میرفتم. خیابون یکطرفه ست و غیر از مسیر ماشینا، اگر بخوای جایی بری باید اون قدر پیاده بری تا برسی. پیادهرو رو کنده بودن و انگار تو مسیر سنگلاخ راه میرفتم. از کنار یه باغچهی بزرگ پر از گل رد شدم. یهو بوی اون همه رز سفید من رو گرفت. تعجب کردم که عطر دارن. این روزا گلها بو ندارن. یه دونه کندم و حسابی بو کردم بعد هم گذاشتم پشت گوشام.
توی بانک، تلویزیون روی یه کانال وطنی ناشناس بود. صدای تلویزیون رو بسته بودن، داشت بیصدا شرلوک هولمز قدیمیه رو پخش میکرد. شماره گرفتم و نشستم خیره شدم به صورت و موهای جرمی برت. یاد روزهایی افتادم که صبح تا شب منتظر میموندیم سریال مورد علاقهمون پخش بشه. الآن چقدر زندگی راحت شده، میبینین؟ عمهقزی صحبت میکنه...
دیدم این جرمی برت مرحوم چقدر خوب هوش و ذکاوت رو با بازیش منتقل میکنه، بدون این که لازم باشه حرفاش رو بشنوی تا پی به هوش و تیزیش ببری. نگاهاش، اداهاش... شخصیتی درست کرده فوقالعاده جذاب و دوستداشتنی و ماندگار.
یکی دو نفر از رستهی آقایان به گل پشت گوشام خیره شده بودن. نوبتام شد و رفتم پول رو پرداخت کنم. آقای پشت باجه طبق معمول جای پدر من بودن ولی تیک میزدن...
(تنها پشتِ باجهای ِ خوب و خوشگل دنیا مال بانک محلهمون بود که یه زمانی ما
از خدامون بود هم سررسید قسطهای ما رو تیک بزنه هم با خودمون تیک
بزنه ولی منتقل شد بالا بخش اداری.)
جناب "بابو یادارشاهی" یا همچین چیزی فیش رو گذاشت روی پیشخون با نیش باز. شبیه کرکتر زشت در خوب، بد، زشت بود. گفتم ممنون خدافظ. گفت در خدمت باشیم قربونت برم. این جور مواقع، طی پروسهی خمیرگیری (که هر روزی بری بیرون بارها برات پیش میآد)، من به صورت طرف مقابل اصلاً نگاه نمیکنم. این بزرگترین کونسوزی رو براشون به همراه داره چون چشمکا و خندههای زشت و تیکاشون دیده نمیشه و مثل تف سربالا بر میگرده رو خودشون.
نشستم توی تاکسی که بر گردم. یکی به دو نزدیک شد و پشت من پرید تو تاکسی؛ چنان با سرعت و عجله و سراسیمه که درواقع با آرنج دست چپ وارد تاکسی شد و چپید کنار من. توی مسیر سرش مثل جغد کامل بر میگشت طرف من و بیخجالت خیره میشد... امراض اپیدمیک... به روی خودم نیاوردم تا به امید خدا کونسوزی ایجاد بشه. میخواستم گل رو بر دارم فرو کنم تو چشمش ولی از عطرش حیفام اومد.
کاملاً بیدلیل! یادم افتاد به تظاهرات شنبهی 29 خرداد 88 به سمت آزادی. تو یه مسیری از همراهام جدا افتاده بودم. اونقدر جمعیت زیاد بود که همه عملاً بههمچسبیده راه میرفتن. یهو به خودم اومدم دیدم انگار یکی از دو طرف پهلوهام رو گرفته داره هوهوچیچیکنان میآد. برگشتم دیدم با اعتماد به نفس داره من رو نگاه میکنه. گفتم دستت رو بر دار آشغال. کمی فکر کرد و بعد با بیمیلی دستش رو برداشت.
گفت اِ انقد شلوغ بود فک کردم مال خودمه.
کاش لااقل این رو میگفت. خیلی عادی برخورد کرد و به تظاهرات ادامه داد! قابلیتهای کشفناشدهی مردان... خدا کنه قبل از نابودی مملکت قابلیتهای این عزیزان کشف بشه... حیف اند.
تا فیش خلاصی از بدهی رو بگیرم و بر گردم برسم خونه چند مورد دیگه کونسوزی ایجاد کردم که در نتیجهی گرمای حاصله گلام هم سریع پلاسید... تو مترو گلام رو دادم به یه دختره بو کنه و سریع جملهی کوبندهم رو انداختم: این روزا گلا بو ندارن. این استثنایی بود. اون هم سریع تأیید کرد و افزود همه چی مصنوعی شده.
جناب "بابو یادارشاهی" یا همچین چیزی فیش رو گذاشت روی پیشخون با نیش باز. شبیه کرکتر زشت در خوب، بد، زشت بود. گفتم ممنون خدافظ. گفت در خدمت باشیم قربونت برم. این جور مواقع، طی پروسهی خمیرگیری (که هر روزی بری بیرون بارها برات پیش میآد)، من به صورت طرف مقابل اصلاً نگاه نمیکنم. این بزرگترین کونسوزی رو براشون به همراه داره چون چشمکا و خندههای زشت و تیکاشون دیده نمیشه و مثل تف سربالا بر میگرده رو خودشون.
نشستم توی تاکسی که بر گردم. یکی به دو نزدیک شد و پشت من پرید تو تاکسی؛ چنان با سرعت و عجله و سراسیمه که درواقع با آرنج دست چپ وارد تاکسی شد و چپید کنار من. توی مسیر سرش مثل جغد کامل بر میگشت طرف من و بیخجالت خیره میشد... امراض اپیدمیک... به روی خودم نیاوردم تا به امید خدا کونسوزی ایجاد بشه. میخواستم گل رو بر دارم فرو کنم تو چشمش ولی از عطرش حیفام اومد.
کاملاً بیدلیل! یادم افتاد به تظاهرات شنبهی 29 خرداد 88 به سمت آزادی. تو یه مسیری از همراهام جدا افتاده بودم. اونقدر جمعیت زیاد بود که همه عملاً بههمچسبیده راه میرفتن. یهو به خودم اومدم دیدم انگار یکی از دو طرف پهلوهام رو گرفته داره هوهوچیچیکنان میآد. برگشتم دیدم با اعتماد به نفس داره من رو نگاه میکنه. گفتم دستت رو بر دار آشغال. کمی فکر کرد و بعد با بیمیلی دستش رو برداشت.
گفت اِ انقد شلوغ بود فک کردم مال خودمه.
کاش لااقل این رو میگفت. خیلی عادی برخورد کرد و به تظاهرات ادامه داد! قابلیتهای کشفناشدهی مردان... خدا کنه قبل از نابودی مملکت قابلیتهای این عزیزان کشف بشه... حیف اند.
تا فیش خلاصی از بدهی رو بگیرم و بر گردم برسم خونه چند مورد دیگه کونسوزی ایجاد کردم که در نتیجهی گرمای حاصله گلام هم سریع پلاسید... تو مترو گلام رو دادم به یه دختره بو کنه و سریع جملهی کوبندهم رو انداختم: این روزا گلا بو ندارن. این استثنایی بود. اون هم سریع تأیید کرد و افزود همه چی مصنوعی شده.
No comments:
Post a Comment