کوچهمون پاتوق گربهها ست و حالا پر شده از گربههای گنده و کرمرنگ و
پشمالو و چرک. گنده که میگم یعنی واقعاً دو برابر یک گربهی معمولی که
میشه تصور کرد. چرک هم یعنی انگار تو گرد زغال غلتیده باشن. شبا تا صبح
صدای جیغ و دعوا و نالههاشون میآد. روزها میشه لکههای خون بعد دعوا رو
تو حیاط یا روی آسفالت کوچه دید. موهاشون بلند شده و همهش تو هوا ست،
انگار برق گرفته باشدشون. گویا شدیداً عصبی و منگ و پرخاشگر شدهن تو این
فصل.
امروز اومدم برم بیرون وقتی رسیدم پایین دیدم یکیشون رو پلههای ورودی تو پارکینگ وایساده و با یه حالت عجیبی خیره شده به جایی روبهروش. نگا کردم دیدم سر دیوار کوتاه حیاطخلوت یه دونه از اون گندههاش با موهای پریشون و سیخشده و با غیظ و غضب داره این پایینی رو که معلوم بود کمزورتر و منگولتر اه میپاد. من معتقد ام گربهها عموماً منگول و ترسناک و وحشی و غیر قابل پیشبینی اند. همیشه یا از کنارشون رد نمیشم یا فاصله رو حفظ میکنم.
اونی که رو پله و پایین بود یک کم ترسیده بود ولی مثل یکی که مواد زده و نگاش گنگ و خالی میشه هی به من نگاه مینداخت و باز دوباره چشماش بر میگشت طرف اون پلنگه. انگار منتظر یه غرش بود تا تصمیم بگیره چی کار کنه. ترسیدم موقع رد شدن، بالاییه از فرصت "خارج شدن از دید" استفاده کنه حمله کنه بپّره پایین و در نتیجه بیفته رو من. از ترس آب دهنام خشک شده بود. یه سکانسی هست تو تسخیرناپذیران ِ دیپالما... تو مترو اتفاق میافته، صحنه آهسته پخش میشه و قبلاِش هی همه به هم و به ساعت مترو نگا میکنن... تعلیق این صحنه عین همون بود.
فاجعه رو میدیدم... یا از هول میافتادم از پلهها پایین و تو پاگرد سرم اصابت میکرد به دیوار میمردم یا پلنگه با چنگول میپرید روم و من قبل از این که صورتام پک و پاره بشه از ترس سکته میکردم. بر گشتم بالا با آسانسور رفتم پایین. موقع در رفتن از شکاف بین دیوار و در آسانسور هم پایینیه یه جور خاصی! نگام میکرد. خیلی خنگ بود، معلوم بود، ولی من طول حیاط رو دوییدم.
میگن تو بهار که به بارانهای ناگهانی و هجوم پشهها شهره ست، گربهها حاضر اند بکشن واسه "به هم رسیدن". کی گفته آدم نمیکشن؟
امروز اومدم برم بیرون وقتی رسیدم پایین دیدم یکیشون رو پلههای ورودی تو پارکینگ وایساده و با یه حالت عجیبی خیره شده به جایی روبهروش. نگا کردم دیدم سر دیوار کوتاه حیاطخلوت یه دونه از اون گندههاش با موهای پریشون و سیخشده و با غیظ و غضب داره این پایینی رو که معلوم بود کمزورتر و منگولتر اه میپاد. من معتقد ام گربهها عموماً منگول و ترسناک و وحشی و غیر قابل پیشبینی اند. همیشه یا از کنارشون رد نمیشم یا فاصله رو حفظ میکنم.
اونی که رو پله و پایین بود یک کم ترسیده بود ولی مثل یکی که مواد زده و نگاش گنگ و خالی میشه هی به من نگاه مینداخت و باز دوباره چشماش بر میگشت طرف اون پلنگه. انگار منتظر یه غرش بود تا تصمیم بگیره چی کار کنه. ترسیدم موقع رد شدن، بالاییه از فرصت "خارج شدن از دید" استفاده کنه حمله کنه بپّره پایین و در نتیجه بیفته رو من. از ترس آب دهنام خشک شده بود. یه سکانسی هست تو تسخیرناپذیران ِ دیپالما... تو مترو اتفاق میافته، صحنه آهسته پخش میشه و قبلاِش هی همه به هم و به ساعت مترو نگا میکنن... تعلیق این صحنه عین همون بود.
فاجعه رو میدیدم... یا از هول میافتادم از پلهها پایین و تو پاگرد سرم اصابت میکرد به دیوار میمردم یا پلنگه با چنگول میپرید روم و من قبل از این که صورتام پک و پاره بشه از ترس سکته میکردم. بر گشتم بالا با آسانسور رفتم پایین. موقع در رفتن از شکاف بین دیوار و در آسانسور هم پایینیه یه جور خاصی! نگام میکرد. خیلی خنگ بود، معلوم بود، ولی من طول حیاط رو دوییدم.
میگن تو بهار که به بارانهای ناگهانی و هجوم پشهها شهره ست، گربهها حاضر اند بکشن واسه "به هم رسیدن". کی گفته آدم نمیکشن؟
No comments:
Post a Comment